Iranian Futurist
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
محیط زیست
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


نوشته‌های منتشر شده از

هرمز داورپناه

در سایت آینده‌نگری

۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا
[2024-01-26]   [ هرمز داورپناه]
از پنجره نگاه سریعی به بیرون انداخت و سرش را عقب کشید.حالا قلبش چنان به شدت می زد که صدای آن را به وضوح می شنید. چند دقیقه بعد، نظر دیگری به بیرون انداخت. همه جا ساکت و آرام بود و هیچ نشانی از کسی یا چیزی دیده نمی شد. آهسته به سمت محلی که قبلاً نشسته بود رفت و روی مبل لم داد. فکر کرد:"حالا باید چیکار کنم!؟" نمی دانست چه مدت گذشته است که به ناگهان صدایی شنید. در دل گفت:"حتماً یه کسی بیدارشده!" و به آرامی از جا برخاست. سرتاسر خانه مانند گورستانی در...

کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا
[2023-07-15]   [ هرمز داورپناه]
نگاه سریعی به اطرافش انداخت. تنها منابع نوری که در آن حوالی دیده می شد، یکی لامپ تیر چراغ برق بود و یکی دیگر که در مقابل منزل خودشان در آن سوی خیابان آویخته بود. نفس بلندی کشید، و به سرعت از عرض خیابان گذشت و به سوی دیگر رفت. به محض این که کلیدش را وارد سوراخ قفل کرد، در به خودی خود باز شد و کسی با عجله گفت:" سلام! بِپٌر تو!" زن جوانی بود که دستگیره در را به دست داشت. با نگرانی پرسید: "کسی... این دورو بر نیست!؟"

۱۷- صعود یا سقوط!؟
[2023-06-15]   [ هرمز داورپناه]
به محض این که بهروز متوجه نگهبان های مسلح شد، سرش را پائین انداخت و به آرامی چرخی به دور خود زد و برگشت. فکر کرد: "باید اتفاق وحشتناکی افتاده باشه!" و با قدمهای بلند از آن نقطه دور شد. وقتی پیرمردی را دید که در سایۀ دیوار ایستاده و با اخم به نقطه ای که سربازها ایستاده بودند خیره شده است، آهسته به سویش رفت و پرسید:" شما...می دونین اون تو...چه اتفاقی افتاده، حضرت آقا؟" پیر مرد در حالی که به سوی او می چرخید زیر لب گفت:"هان!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"...

۱۶- اولین آوای رعد!
[2023-05-24]   [ هرمز داورپناه]
همان طور که به سوی در بزرگ قدم برمی داشت تعدادی سرباز مسلح را دید که در اطراف ایستاده و به او زل زده اند. سرش را برگرداند و نگاه سریعی به عقب انداخت. چند کامیون پر از سربازان مسلح داشتند به کندی از چهار راهی که او چند دقیقه پیش از آن عبور کرده بود می گذشتند. زیر لب گفت: "خدای من! انگار...یه جور کودتای نظامی در پیشه!" و اهسته به سمت ورودی پادگان پیش رفت.

سپیده می گرید!
[2023-04-03]   [ هرمز داورپناه]
یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد کاظم گفت:"من می تونم از خونه برم بیرون و به یکی از اتوموبیلامون نزدیک بشم ...که ببینیم اونا چه واکنشی نشون می دن. اگه هجوم بیارن و بخوان منو بگیرن ...تو می تونی به دوستامون بگی که از پنجرۀ خونه بپرن بیرون و به هر صورتی که می تونن از این جا فرار کنن!" بهروز آهسته جواب داد:" خیال نمی کنم که این ...کار چندان درستی باشه! چون تا اونجایی که ما می دونیم مأمورای پلیس آدرس دقیقی از ما ندارن. بیرون رفتن تو به این صورت، به اونا...

۱۵- سپیده می گرید!
[2023-03-25]   [ هرمز داورپناه]
مرد جوان ماشینش را به کنار جاده راند و ایستاد. شاخه های بلند و پربرگ درختی بر آن نقطه سایه انداخته و تا حدی تاریکش کرده بود. نفس بلندی کشید و به آینه کنار در خودرو خیره شد. تا آنجا که می توانست ببیند نشانی از هیچ جنبنده ای نبود. آن وقت به پشتی صندلیش تکیه داد، به آرامی به سمت راست چرخید و زیر لب گفت:" احتمالاً...موفق شدیم!دیگه هیچکس دنبال ما نیست!" صدای دخترانه ای به نجوا پرسید:" واقعاً فکر می کنی که ...ا

۱۴ - .راه طولانی پیش رو
[2023-02-05]   [ هرمز داورپناه]
بهروز نگاهی به بیرون ماشین انداخت و سرش را تکان داد. بادی که به تازگی شروع به وزیدن کرده بود داشت شدٌت می گرفت. فکر کرد:"ممکنه به توفان بزرگی تبدیل بشه! باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم!" نگاه دقیقی به جاده باریکی که چون مار طویلی به خود می پیچید و از سربالایی تند کوهستان بالا می رفت انداخت. فکر کرد:" کاش می دونستم پشت اون پیچ آخر چیه! شاید نتونیم از اون نقطه بگذریم. باید یه ایده ای داشته باشیم که پشت صخرۀ بزرگی که اونو مخفی کرده ...چه خبره!" سرش را...

۱۳ – تارهای عنکبوت
[2022-08-21]   [ هرمز داورپناه]
پسر جوان گفت: " خیلی متأسفم، قربان، من اومدم که...به خاطر رفتار بد دوستم داوود با شما... در کلاس...ازتون معذرت بخوام...!" مرد زیر لب جواب داد:" اشکالی نداره ، امیر. من...به این جور چیزا...عادت دارم! بعلاوه، اون ممکنه حرفای درستی هم زده باشه! بدون شک امکان داره که...این رژیم جنبه های خوبی هم داشته باشه که...نباید منکر شد...حتی اگه آدم از همه نظر مخالف اون باشه...که البته هیچ کدوم از ما...نیستیم!" امیر خندید و در حالی که هنوز هق هق می زد گفت: "بله...! البته...! هیچ...

12- ژنرال
[2022-08-14]   [ هرمز داورپناه]
همان طور که می خندید نگاه سریعی به چهرۀ دختر انداخت. دخترک در حالی که زانوهایش را، شاید از روی عمد، جدا از هم نگه داشته بود، در کنار او نشسته بود و غش غش می زد. در حالی که سرش را به سمت میز تحریر خود برمی گرداند پرسید:" تو واقعاً...این کار رو کردی!؟" دخترک جواب داد:"بعله... که کردم، آقا بهروز! با تمام قدرتی که توی بدنم بود محکم کوبیدم توی شیکمش!" و با صدای بلند خندید. جوانی که بهروز نامیده شده بود نگاه دیگری به سمت دختر جوان که با زانوهایی حالا کاملاً...

طولانی ترین روز - بخش دوم
[2022-07-31]   [ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانش را باز کرد زیر لب به خود گفت:" باید صبح خیلی زود باشه!" حالا صدای زنگ تلفنی را از دور دست می شنید. در دل گفت: "نمی دونم چرا امروز صبح...ساعتم رو...کوک نکردم!" زانوهایش را کمی مالش داد و نگاه خواب آلودی به اطراف سالون انداخت. هنوز هم مردی رو به روی او نشسته بود. فکر کرد: "این هشتمین آدم ...از امروز صبح تا به حاله! همۀ اونا بعد از من اومدن ...و همه شونم تا به حال رفتن! دو تا زن و ...پنج تا مرد!" سرش را فکورانه تکان داد. زیر لب گفت:" احتمالاً...می خوان...

۱۱. طولانی ترین روز!
[2022-07-06]   [ هرمز داورپناه]
وقتی در زد، دقیقآ ساعت هشت بود. برای اطمینان، نگاه دیگری به ساعتش انداخت و منتظر ماند. چند دقیقۀ طولانی بعد، در با صدای خشکی، کمی باز شد و شخصی از شکاف آن نظری به بیرون انداخت. آن وقت در کمی عقب تر رفت، چهرۀ مرد عظیم الجثه ای از میان شکاف آن نمایان شد و صدایی دو رگه و خرناس مانند پرسید:" اسم...؟" آهسته جواب داد: " بهروز!" مرد درشت هیکل سری فرود آورد، قدمی به عقب برداشت و خرناس کشید: "بیا تو، بهروز!" محلی که او به درونش قدم می گذاشت به قدری تاریک، و...

۱۰ ساعت آخر
[2022-05-09]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بهروز چشمانش را باز کرد، همه جا چنان تاریک بود که اندک نوری که از میان میله های فلزیِ در به داخل می تابید چشمانش را می زد. فکر کرد: " تحت چنین شرایطی آدم واسۀ چی زنده باشه؟" نفس بلندی کشید و دقایقی به در آهنی و میله های فلزی قطور و سنگین آن چشم دوخت و بعد زیر لب گفت:" کاش اون حرومزاده ای که پشت در نگهبانی می ده، میامد تو و ...با تفنگش یه تیر وسط ابروهای من می زد...و کار رو تموم می کرد!" کوشید به خاطر بیاورد که چقدر از روز گذشته است و چه زمانی است، اما...

پشه ها
[2022-02-13]   [ هرمز داورپناه]
دختر با صدای بلند گفت:" خواهش می کنم، وایسا! درست همین جا!" جوان در حالی که سعی می کرد از سرعت اتوموبیل بکاهد پرسید:" اما چرا... وسط این بیابون برهوت؟" دختر که داشت در خودرو را باز می کرد، زیر لب جواب داد:"این جا که بیابون برهوت نیست!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"یه دقٌه دیگه برمی گردم. فقط می خوام به یه دوست قدیمی یه چیزی رو یادآوری کنم. زیاد طول نمی کشه!" به آرامی از خودرو پیاده شد و بعد به ساختمان بلندی که در فاصله ای از آن ها قرار داشت اشاره کرد و گفت:"این...

فرار بزرگ
[2021-11-29]   [ هرمز داورپناه]
ا صدای بلند گفت: " مادر قحبه! همین روزاست که گلوی اون مرتیکه رو بگیرم و خفه ش کنم!" دخترک غش غش خندید و بعد گفت: " فکر می کنی راه صحیح انتقام گرفتن ...این باشه! مگه نشنیدی که از قدیم گفتن : چشم در مقابل چشم، دندون در مقابل دندون! نه بیشتر...نه کمتر! هان؟" مرد در حالی که می خندید با لحنی نسبتاٍ آرام جواب داد:" می دونم خانوم جون! می بخشی که کلمات بد به کار بردم. اما آخه.... این مرتیکه خیلی منو عصبانی می کنه! انقده همه رو اذیت و آزار کرده که بعضی از

۷- خبرچین
[2021-10-24]   [ هرمز داورپناه]
گروهبان در حالی که به مردان جوانی که یونیفرم برتن در صف ایستاده بودند اشاره می کرد فریاد زد: "خبر...دار!" بهروز که سرش را بالا نگاه داشته و بازوهایش را محکم به پهلوهایش فشار می داد به مرد یونیفرم پوشی که با غرور به سمت صف آن ها می آمد خیره نگاه می کرد. مرد کمی که نزدیکتر شد فرمان داد: "آزاد!" همه به سرعت پاهایشان را از هم باز کردند، دستهایشان را به سمت عقب بردند و یکی را با آن یکی گرفتند ودر سکوت مطلق ایستادند.

۶- شاپرک
[2021-09-02]   [ هرمز داورپناه]
همان طور که راه می رفت نفس عمیقی کشید و به سمت بالا نگاه کرد. ابرها به آرامی سرگرم پیشروی بودند و خورشید از پس ساختمان های نسبتاً بلند اطراف به بالا سرک کشیده بود و به او چشمک می زد. نفس بلند دیگری کشید و خندید. فکر کرد: " آزادی...چقدر... خوبه!" حالا تقریباً نیمی از طول کوچه را پیموده بود. دست در جیبش کرد تا مطمئن شود که پولش هنوزسر جایش است. در دل گفت: " سیگار! بعد از تقریباً دو سال...! چه کیفی داره! این احساس رو بهم می ده که ...زنده م...!"

۵ عملیات "ب"
[2021-08-05]   [ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانش را باز کرد، به نظرش آمد که در آسمان ها مشغول پرواز است. تنها چیزی که می توانست ببیند دورنمای وسیع آبی رنگی بود که به جز تعدادی ابر سفید هیچ چیز در آن دیده نمی شد. آن وقت به ناگهان صدای فریاد کسی در گوشش پیچید: " اوهوی! انگار اون...زنده است!"

فصل 4- مردی در چادر
[2021-07-17]   [ هرمز داورپناه]
به آرامی در را باز کرد و نگاهی به خارج انداخت. نه اثری از نگهبان ها بود و نه هیچ کس دیگر. نفس راحتی کشید و آهسته با نوک پا از در بیرون رفت. راهرو باریک و طولانی و تاریک بود و بوی نامطبوعی از جائی می آمد. نگاه سریعی به تک تک درهایی که در مسیرش بود انداخت و گوش ایستاد. در دل گفت: " حق با من بود. اتاق پنجم از سمت چپه! درست کنار مستراح!

۳- صبح بخیر، آفتاب!
[2021-06-30]   [ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانش را باز کرد، نوری که از درز پنجره به درون می آمد بخشی از اتاق را روشن کرده بود. .لبخندی زد و آهسته از جا بلند شد و نشست. فکر کرد:"این آفتابیه که بعد از مدتها اَبر و باد و بارون پیداش شده. باید به فال نیک بگیرمش!" به آرامی برخاست، روی پنجۀ پا ایستاد و از پنجرۀ کوچک، که در انتهای حفره باریک و طویل داخل دیوار بود، نظری به بیرون انداخت. زیر لب گفت: "درسته! خورشید بعد از مدتها تاریکی، باز پیداش شده و همه جا رو روشن کرده.از کجا معلوم! شاید روزای...

۲- این دیگه چه مفهموی داره؟
[2021-04-14]   [ هرمز داورپناه]
تازه چشمانش را باز کرده بود که از جایی صدایی شنید. در حالی که به آرامی از جایش بلند می شد در دل گفت : " این دیگه کی می تونه باشه؟" احساس خواب آلودگی و مَنگی می کرد. چند بار سرش را تکان داد و کوشید تا به یاد بیاورد که در کجا است، اما چیزی به ذهنش نیامد! کمی سر و صورتش را مالش داد و بعد با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت. تنها چیزی که دیده می شد دیواری سنگی به ارتفاع دو متر بود و حفره ای شبیه به یک پنجره کوچک در سمت راستش نزدیک به سقف! فکر کرد: " یعنی ممکنه...

پوست دایناسور
[2021-03-17]   [ هرمز داورپناه]
بهروز حالا احساس می کرد که بدنش بی نهایت داغ شده. به آرامی دستش را بالا برد و روی پیشانیش گذاشت. آن قدر داغ بود که احساس کرد انگشتش سوخت. در دل گفت: " مثه آتیش میمونه! یا اونا منو توی کورۀ آدم سوزی انداختن، یا این که من مُردَم و دارم توی آتیش جهنم می سوزم!" سرش را که گیج می رفت به آرامی به سمت دیگر چرخاند تا ببیند چه اتفاقی افتاده. اما صدای فریاد کسی بلافاصله در گوشش پیچید: " اوهوی یارو! برنگرد! روت به دیوار باشه!" مردی بود در لباس نظامی که با تفنگی...

۳۷-ناخدا، به پیش!
[2021-02-15]   [ هرمز داورپناه]
وقتی پا به داخل قایق گذاشتند، دخترک لبخند زد. اما، نه حرکتی کرد و نه چیزی گفت. جوان فکر کرد: " فقط یه لبخند دوستانه بوده. همین و بس! هیچ معنی و مفهومی نداشت!" خانم میانسالی که قبل از او پا به داخل قایق گذاشته بود قبل از این که سر جایش بنشیند خیره نگاهی به دخترک انداخت رو به جوان زبان انگلیسی پرسید: " تو مطمئنی که...این قایقا ...اعتبار دارن، بهروز؟ این یکی...انقده باریکه که...آدم احساس می کنه...هر لحظه ممکنه ...کلٌه معلق بشه!"

۳۶- کلید
[2021-01-01]   [ هرمز داورپناه]
به محض این که در حیاط آن قدر باز شد که بتواند بیرون را ببیند، نظر سریعی به دور و بر خیابان انداخت و در را بست. زیر لب گفت: " اون حرومزاده هنوزم داره اینجا رو می پاد!" سری تکان داد و رویش را برگرداند. خیلی دلش می خواست که در هوای آزاد قدم بزند، اما حیاط کوچک فضای کافی برای این کار را نداشت. کمی به اطراف نگاه کرد و بعد چرخی زد و از راه پلۀ مقابل بالا رفت و در ساختمان را باز کرد. وقتی از پله های داخلی ساختمان بالا می رفت در دل گفت:" شاید هم بشه ....از پنجرۀ...

۳۵- تله
[2020-12-07]   [ هرمز داورپناه]
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و زیر لب گفت:"پدر سوخته ها!" بعد چرخی به دور خود زد و چند بار در اتاق به این سو و آن سو رفت و باز به سوی پنجره برگشت، سرش را به آرامی به سمت پائین خم کرد و به چیزی که بار قبل دیده بود خیره شد. زیر لب گفت: " دیگه شک ندارم! این بار اول نیست که اونا این بلا رو به سر من میارن!" سری تکان داد واضافه کرد:" قطعآ اونا نقشه ای کشیدن که منو توی تله بندازن!"

۳۴- پیرمرد
[2020-11-17]   [ هرمز داورپناه]
نگاهی طولانی و دقیق به صورت خودش در آئینه انداخت و سرش را تکان داد. زیر لب زمزمه کرد: " چروکا... روز به روز زیادتر می شن! چه من خوشم بیاد و چه نیاد، دارم یه پیرمرد می شم." دستی به سر و روی خودش کشید و بعد چرخی به دور خود زد و به سمت بیرون نگاه کرد. سالون پشت سرش هنوز همان طور کاملاً تاریک بود. سایه چند تخت خواب که بر رویشان سایه چیزهایی افتاده بود از دور دیده می شد. فکر کرد: "حتماً سایۀ هیکلای دوستای "بیله" که روی تختا خوابیدن." و بعد در حالی که با دست خودش...

۳۳- راه طولانی به خانه...
[2020-10-17]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بهروز درِ خانه را در تاریکی دید آهی از روی رضایت کشید. فکر کرد: " حالا دیگه اقلاً می تونم قبل از این که اون حرومزاده روی سرم بپره، یه کسی رو صدا بزنم که بهم کمک کنه!" آن وقت صدای مرد صاحبخانه در گوشش پیچید: " اگه یه شب شخصی توی خیابون جلو تو رو گرفت و ازت چیزی خواست، بهروز، معطلش نکن و هرچی که خواست بدون این که سؤالی بکنی بهش بده. وگرنه ممکنه که بعداً سخت پشیمون بشی."

۳۲- میلیونر
[2020-09-15]   [ هرمز داورپناه]
دخترک با لهجه غلیظ فرانسوی گفت: " بفرمائین.اینم برج ایفل. می تونی... ببینی؟" مرد جوان گفت:"بله، اونقده بزرگ هست که بتونم اونو ببینم! البته من اونو بارها از فاصله دور هم دیدَم اما هیچ وقت انقده بهش نزدیک نشده بودم که موقع دیدنش کلاه از سرم بیفته!" دخترک خندید و بعد گفت: "خوبه! و حالا با هم میریم بالا که ...اونو درست و حسابی از داخل و خارج...معاینه...کنیم. باشه؟"

۳۱- آدمخوار
[2020-08-27]   [ هرمز داورپناه]
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و نفس عمیقی کشید. احساس می کرد که هوا از روز قبل تمیزتر است. سرش را بیرون برد و سرگرم جستجو شد. زیر لب گفت: " نه! هیچکی نمی تونه اون برج رو از این جا ببینه. این جوون باید خیالبافی کرده باشه!" رویش را برگرداند و به هم اتاقیش خیره شد. مرد جوان به خواب عمیقی فرو رفته بود. فکر کرد: " قطعا به این خواب احتیاج داشته. انقده که ما این طرف و اون طرف دویدیم. حیوونی باید یه جوری جبرانش کنه دیگه!"

۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟
[2020-07-24]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بهروز چشمانش را باز کرد نور آفتاب بر روی دیوار کنارش افتاده بود. نظر کوتاهی به اطراف انداخت که بفهمد در کجا است، اما چیزی دستگیرش نشد. همه جا به نظرش نیمه تاریک، نا آشنا و عجیب می آمد. احساس می کرد که روی تختی در زیر چند پتوی کلفت و سنگین خوابیده است اما تمام لباس هایی که در خیابان می پوشید را هم به تن دارد. حتی چکمه های سنگینش هم هنوز به پایش بود!

۲۹- کرگدن ها
[2020-07-06]   [ هرمز داورپناه]
مقداری لنگ لنگان پیش رفت، پایش لیز خورد و متوقف شد. حالا به دیوار پشت سرش تکیه داده و به زحمت سرپا ایستاده بود. با صدای بلند گفت: " چقدر دیگه باید بریم، جوون؟ تو...مطمئنی که ...راهو بلدی؟" جوان دیگر داد زد: " معلومه که...بلدم! بهت که گفتم. من دو سال آزگار توی این شهر زندگی کردم!"

۲۸ در جستجوی بهشت
[2020-06-22]   [ هرمز داورپناه]
بهروز به آرامی از جایش بلند شد، پایش را روی چهار پایه بلندی گذاشت و از پنجره کوچکی که نزدیک تاق اتاق بود نگاهی به بیرون انداخت. به نظرش رسید که هوا در آستانه تاریک شدن است. سری تکان داد و پایین آمد. صدای نازک دختری سکوت اتاق را شکست:" چه لزومی داره که ...تو بری؟"

۲۷ – خرسها
[2020-05-27]   [ هرمز داورپناه]
نگاه سریعی به اطراف انداخت و بعد خود را به سمت تخته سنگی بزرگ سُر داد و روی ان نشست. حالا تمام نقاطی که اندک نوری به آن ها می تابید در زیر برف می درخشیدند. لحظه ای بعد، ماه در پس توده بزرگی از ابرپنهان شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت.

۲۶– ماتاهاری
[2020-05-05]   [ هرمز داورپناه]
زن گفت: " سلام. بیا تو جوون! بفرما!" جوان همان طور که قدم به داخل می گذاشت زمزمه کرد: "خیلی ممنون...خانوم!" زن گفت: " تو باید...آقا بهروز باشی، نیست؟" مرد جوان زیر لب جواب داد: " بله، خانوم." زن در حالی که قطعه کاغذی را در مقابل چشمانش گرفته و به آن نگاه می کرد باز پرسید: " تو... دانشجوی دانشگاه هستی . درسته؟"

۲۵ - پلیس مخفی
[2020-04-07]   [ هرمز داورپناه]
نگاه سریعی به پنجره کوچک انداخت و رویش را برگرداند. زیر لب گفت: " اون پیرمرده باز به من خیره شده. خوب می دونم توی ذهنش چیه!" بعد صدای مرد را شنید: "اوهوی پسر! بیا اینجا ببینم!" شانه هایش را بالا انداخت سرش را تکان داد. زیر لب گفت: " این دفۀ سِوٌمه! واضحه که می خواد یه جوری شٌرٍ منو از سر خودش کم کنه!" به آرامی از روی نیمکت بلند شد و به آرامی به سمت پنجره کوچک رفت. وقتی سرش را خم کرد تا به داخل اتاق دفتر نگاه کند باز صدای پیرمرد را شنید: " مگه تو کار و زندگی...

۲۴– راننده
[2020-03-05]   [ هرمز داورپناه]
بهروز نگاهی طولانی به اطراف انداخت و آهی از روی رضایت کشید. در دل گفت: " حالا دیگه می تونم یه خورده استراحت کنم. کلٌی از برنامۀ کار جلو افتادم!" به آرامی به سوی محل نگهداری بستنی ها رفت، چند اسکوپ بستنی در ظرفی گذاشت و در حالی که لبخند می زد به راه افتاد. وقتی به کنار پیشخوان رسید در آینۀ مقابل آن نگاهی به خود انداخت تعظیمی کرد و زیر لب گفت: " دو اسکوپ وانیلی و یک اسکوپ شکلاتی، خدمت شما، حضرت آقا!"

23 – جاسوس ایرلندی
[2020-02-02]   [ هرمز داورپناه]
وقتی سرش را بلند کرد، دختری را که تعقیبش کرده بود دید که به آرامی نزدیک می شود. طوری رفتار می کرد که انگار دارد به دنبال چیزی می گردد. قبل از این که سرش را پایین بیندازد زیر لبی به خود گفت:" داره سعی می کنه بدون این که منو به خودش مظتون کنه تا حد ممکن به من نزدیک بشه. با وجود اون لبخند معصومانه ای که روی لباش هست،

22 سایۀ مرگ
[2020-01-21]   [ هرمز داورپناه]
خودش را به سمت بالا کشید،سرش را از کیسۀ طویل بیرون آورد ونگاه سریعی به اطراف انداخت. زیر لب گفت: " مثل همیشه پشه ها همه جا رو اشغال کردن!" البته آن قدر نور نبود که او بتواند آنها را ببیند اما سایۀ کسی که بر روی یکی از تخت ها نشسته بود و می کوشید تا پشه ها را بگیرد و بکشد به خوبی قابل تشخیص بود.

۲۱ / قدم بعد
[2019-12-18]   [ هرمز داورپناه]
وقتی قطار سرعت گرفت، آهی از سر رضایت کشید. بعد نگاهی به سوی مرد جوانی که رو به رویش در سمت دیگر کوپه نشسته بود انداخت و لبخند زد. فکر کرد:" این اولین آزمایش ما بود. حالا باید محکم سرجامون بشینیم و در انتظار آزمون دوم باشیم." به پشتی صندلیش تکیه داد چشمانش را بست و کوشید تا اعصاب خودش را آرام کند.

۲۰- اولین قدم
[2019-09-05]   [ هرمز داورپناه]
به سرعت بازوی راننده را گرفت، فشرد و داد زد: "یواش تر رفیق! باید ببینیم اونا دارن چیکار می کنن!" راننده لبخند زد و در حالی که به سمت جوانی که در کنارش نشسته بود می چرخید گفت: "چشم قربان، جناب فرمانده!" دختری که پشت سرشان نشسته بود گفت: " من یه خودرو پلیس اون طرف خیابون دیدم.انگار منتظرن که ما حرکتی بکنیم تا دستگیرمون کنن." راننده گفت: " بذارهرغلطی که دلشون خواست بکنن! مام هرکاری که دلمون خواست...انجام میدیم! گور پدرهمه شون!"

۱۹- از جات تکون نخور!
[2019-08-14]   [ هرمز داورپناه]
مرد غول پیکر فریاد زد :" همون جا بایست، مادر به خطا! از جات تکون نخور!" و تفنگش را به سمت فردی که در اول صف حرکت می کرد نشانه رفت. چند لحظه همه در سکوت بی حرکت ایستادند تا این که جوان بسیار بلند قدی که اسلحه به سویش نشانه رفته بود با صدای بلند گفت: " دردت چیه، گنده بک؟ از جون ما چی می خوای؟"

۱۸- مردی در رؤیا
[2019-07-09]   [ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانش را باز کرد به یادش نمی آمد که چه زمانی است و در کجاست. حتی نمی دانست خودش کیست! احساس می کرد که خواب بسیار بدی دیده است. سرش درد می کرد و تصویر مرد لخت و عریانی که در رؤیا دیده بود هنوز در مقابل چشمانش بالا و پایین می رفت. سرش را کمی تکان تکان داد. اما تنها چیزی که به خاطرش آمد این بود که در جوار محلی که در آن دراز کشیده است هیچ دستشویی یا توالتی وجود ندارد! به آرامی از جایش بلند شد، لباس پوشید، حوله اش را برداشت و بی سرو صدا از اتاق بیرون...

۱۷ – مرد انقلابی
[2019-06-20]   [ هرمز داورپناه]
حالا کوهستان کاملاً ساکت و آرام به نظر می آمد. آهسته به سمت لبۀ صخره رفت و دشت زیر پایش را به دقت بررسی کرد. تا آن جا که دوربین نظامیش نشان می داد تمام افراد گروهش به ناگهان ناپدید شده بودند! سرش را فکورانه تکان داد و زیر لب گفت:" یا اونا به سرعت پیشروی کردن...یا این که دشمن همه شونو ازبین برده..."

به سوی توفان، بخش ‍۱۶
[2019-06-02]   [ هرمز داورپناه]
به محض این که مرد وارد اتاق شد، زن از روی صندلی برخاست و با صدای بلند گفت: " صبح بخیر، آقای دکتر. حالتون چطوره؟" مرد گفت:" خوبم، متشکرم. مریضامون چطورن؟" زن زیر لب جواب داد: " اونی که کهیر زده... به نظر میاد که وضعش ثابته، اما حال اون یکی ... بدتر شده." و به دکتر که انگار اصلاً به حرف های او توجهی نداشت نگاه کرد. دکتر حالا پوشه ای را که در جیب جلوی تخت اول بود

۱۵ - آدم خوش شانس
[2019-05-14]   [ هرمز داورپناه]
با عجله از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. زن هنوز آن پایین بود اما داشت به آهستگی از زیر پنجرۀ او دور می شد. زیر لب گفت: " باید قبل از این که... منو پاک دیوونه کنه....، بکُشمش!" صدای مردانه ای از پشت سرش به آرامی پرسید: " مگه اون بیچاره...چیکارت کرده؟" چرخی به دور خود زد و با اخم گفت: "تو باز چطوری اومدی توی اتاق که ...من نفهمیدم؟" مرد با صدای بلند خندید: "این... یکی از رازای زندگی منه!" و بعد از لحظه

۱۴- باید یا نباید؟
[2019-04-29]   [ هرمز داورپناه]
مرد جوان همان طور که از رختخواب بیرون می آمد زیر لب گفت: "لعنت بر شیطون! آخه چطور ممکنه ما رو پیدا کرده باشن؟" دختر در حالی که بلند می شد و می نشست گفت: " ما که هنوز نمی دونیم کی بوده؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " از کجا معلوم که یکی از همسایه ها ...یا کسی دیگه ای نباشه." حالا صدای کشاکش کسی را با در عقبی آپارتمان می شنیدند. به نظر می رسید که فردی دارد می کوشد تا هر طور که شده به سرعت آن در را باز کند و وارد آپارتمان شود.

۱۲- تاریکخانه
[2019-03-30]   [ هرمز داورپناه]
مرد جوان داد زد: " لعنتی! این بارِ سوٌمه!" دختر گفت :" شاید کلیدش عوضیه. ممکنه که اون...اشتباهی یه کلید دیگه رو به تو داده باشه!" مرد در حالی که به سوی دختر بر می گشت با عصبانیت گفت: " آخه چطور ممکنه که در ظرف دو روز ...سه بار این اتفاق بیفته؟ بعلاوه، اون دیروز هم بالاخره با همین کلید در رو باز کرد!" دختر با تعجب گفت: " واقعاً؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد:" شاید اون ...به دلیلی ...وسط راه کلید رو عوض کرده!"

۱۲- غرش توفان
[2019-03-10]   [ هرمز داورپناه]
صدای غرش رعد چنان بلند بود که او برای لحظه ای فکر کرد گوش هایش کر شده اند. نگاه دقیقی به اطرافش انداخت. حالا همه جا به ناگهان غرق در تاریکی و سکوت شده بود. فکر کرد: "عجیبه! اول شب و این قدر ساکت؟ حتماً همه از ترس توفان فرار کردن!" موجی از ترس سرتاسر وجودش را فرا گرفت. لحظه ای با تردید سر جایش ایستاد. به طبقه چهارم ساختمانی که از آن بیرون آمده بود نظری انداخت و بعد به خیابان طویلی که در مقابلش بود

11- خودکشی
[2019-02-15]   [ هرمز داورپناه]
دخترک در حالی که سیخونکی به جوانی که در کنارش بود می زد با صدای بلند گفت: "اوهوی، لاری، حواست کدوم گوریه؟ انگار من دارم باهات حرف می زنم ها!" مرد جوان که هنوز نگاهش به سمت دیگر بود زیر لب گفت: "آره، می دونم. من که ...داشتم گوش می دادم، عزیزم! ولی..." دخترک که به شدت کنجکاو شده بود، سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: "هان، چی شده ؟"

۱۰- مردی با یک ترومپت
[2019-02-03]   [ هرمز داورپناه]
وقتی صدای موزیک قطع شد، به آرامی به سوی کاناپۀ بزرگی رفت و خود را به روی آن انداخت. دختری که به دنبال او آمده بود در حالی که در کنارش می نشست گفت: "خیلی خسته به نظر میای. انگار به این نوع رقص زیاد آشنایی نداری." در حالی که هنوز نفس نفس می زد زیر لب گفت: "ظاهراً... همین طوره." دختر گفت: " اسم این رقص راک اند روله. همین چند وقت پیش، الویس پریسلی اونو اختراع کرد. خیلی آدما هنوز یاد نگرفتنش. رقصیدنش خیلی انرژی می بره."

۹ - پارتی
[2019-01-02]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بهروز به نزدیکی کیوسک تلفن رسید لبخند زد. او حالا می توانست " کلک با مزه" اش رابه "دایی" بزند و خانواده را کمی بخنداند. در حالی که به سرعتِ قدم هایش می افزود، یک سکۀ ده سنتی از جیبش بیرون آورد،نگاهی به ساعتش انداخت و سرش را تکان داد:" یه خورده دیر شده. باید زودتر بجُنبم." اما لحظه ای بعد زیر لب گفت: " لعنتی!

۸- جاسوس روسیه!
[2018-11-24]   [ هرمز داورپناه]
قلبش به شدت می تپید. صدای نفس زدنش آن قدر بلند بود که می ترسید حتی از آن فاصلۀ دوربه گوش آن مرد برسد.سر چهار راه ایستاد. فکر کرد: " اون درست پشت این دیواره. اگه یه قدم دیگه بردارم یا منو می بینه یا صدای پا مو می شنوه!" نفسش را در سینه حبس کرد و سراپا گوش شد .مرد داشت به سرعت از آن جا دور می شد. صدای چکیدن آب از جایی و آوای آواز دسته جمعی کسانی از جایی دیگر با باد می آمد. اما جز این ها،حالا هیچ صدای دیگری نبود. سکوتی مرگبار به ناگهان همه جا را فرا

۷- اسکانک
[2018-10-23]   [ هرمز داورپناه]
وقتی مرد جوان تمیز کردن آشپزخانه را تمام کرد، پیرمرد بلند قد وچاق نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد: " بدک نبود پسر. تقریباً به موقع تموم کردی. از دیروز بهتر بود!" مرد میانسال قدکوتاهی که در کناری ایستاده بود سرش را تکان داد: "خیلی بهتر از دیروز بود که آقای کِلی! اون فقط دو سه روزه که اومده این جا. مگه یادتون نیست؟"

۶- جسد
[2018-10-07]   [ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانش را باز کرد مو بر تنش راست شد. صحنه ای در مقابل چشمانش بود که در عمرش ندیده بود: یک جسد استخوانی به لاغری یک اسکلت با نگاهی تهدید آمیز خیره به او نگاه می کرد. قلبش فرو ریخت و با شدت عجیبی به طپش افتاد. انگارکسی به معده اش چنگ انداخته بود و می خواست آن را همراه با هرچه پیرامونش بود از دهانش بیرون بکشد. تمام وجودش به ناگهان به لرزه افتاد.

5 - مردی در تابوت
[2018-09-19]   [ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که در صندوق بزرگی دراز کشیده است. صندوق به نظرش قدری بزرگتر از یک تابوت می آمد اما ... فکر کرد : "از کجا می شه مطمئن بود؟ من که قبلا هیچ وقت نمرده ام! حتی یه شب هم توی یه تابوت نخوابیده ام." درد شدیدی در سرش احساس می کرد. معده اش به هم ریخته و دهانش تلخ بود و بوی تعفن شدیدی بینی اش را آزار می داد. فکر کرد: " جسدم از همین حالا هم گندیده و بوی لاشمرده گرفته. حتماً خیلی وقت پیش مَنو کشته و این جا انداختن. طرز کشتنم هم حتماً...

بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست
[2018-09-07]   [ هرمز داورپناه]
اتومبیل در حال بالا رفتن از جاده ای سربالایی بود که شیب تندی داشت. خیلی وقت بود که آن ها مرتباً از تپه ها بالا یا پایین می رفتند. بهروز که به زحمت چشمانش را باز نگاه می داشت ، زیر لب پرسید: " شما... ... قلٌۀ کوه... زندگی می کنین؟" دایی فریبرز با تعجب گفت: " چطور مگه؟ برای چی خیال می کنی ما روی کوه زندگی می کنیم؟ خونۀ ما اتفاقاً نزدیک ساحل دریا ست!"

به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!
[2018-08-27]   [ هرمز داورپناه]
جلو درِ کوچکی که به راهرو باریکی باز می شد ایستادند. زن جوان پاسپورت او را در دست داشت و مرد میان سالی دو چمدان مالامال از لباس و وسایل دیگر او را حمل می کرد. از راهرو که گذشتند به در کوچکتری رسیدند که ورودی هواپیما بود . هواپیما بسیار کوچک بود . شاید یک چهارم آن که بهروز را تا شیکاگو آورده بود. در حدود ده صندلی، و سه مسافر داشت که هرسه سرگرم روزنامه خواندن بودند. وقتی بهروز وارد شد، سرهایشان را بلند کردند نگاهی حاکی از کنجکاوی به او انداختند...

به سوی توفان 2- شیکاگو
[2018-05-18]   [ هرمز داورپناه]
وقتی هواپیما با سرو صدای زیاد به زمین نشست، بعضی از مسافران که به توضیح مختصر خلبان گوش نداده بودند نگران و آشفته شدند. چند نفری هم که خوابشان برده بود به تصور این که به مقصد رسیده اند از جاهایشان بلند شدند که وسایلشان را بردارند . یکی از آن ها با صدایی بلند اما خواب آلود گفت: " انقده زود رسیدیم که انگار سوار موشک شده بودیم! " وخندید پیر مردی که در کنار زن مسنی نشسته بود، با صدای بلند گفت: " زیاد دلتو خوش نکن، مرد! به جای کانادا داریم می رییم شیکاگو،...

به سوی توفان
[2018-04-21]   [ هرمز داورپناه]
وقتی نوک هواپیما از زمین بلند شد، دل بهروز فرو ریخت. انگار که آنچه روی داده بود دیگر آن طور که او تصور کرده بود خواب و خیال نبود، واقعیت بود! او داشت از خاکی که ۱۸ سال تمام بر روی آن نشو و نما کرده بود کنده می شد و به سوی مکانی می رفت که در باره اش تقریباً هیچ نمی دانست. سرزمینی ناشناخته...! آنچه می دید نه خواب بود، نه خیال، و نه تخیلات بین خواب و بیداری...حقیقتی تلخ و آزار دهنده بود که خودش، شاید از روی ساده دلی، باعث و بانی آن شده بود...

12- پرواز
[2018-01-17]   [ هرمز داورپناه ]
بالاخره عمرِ خانۀ سه راه دزاشیب هم به پایان رسید. تازه چند روزی بیشتر از بازگشت خانواده از شمال نگذشته بود که مادر با چهره ای خندان به اتاق بابک و بهروز آمد و گفت: "بچه ها ... مژده! ما به زودی از این خرابشده می ریم!" بابک و بهروز که هیچ کدام از اسباب کشی و "الاخون ولاخون" شدن موقتی خوششان نمی آمد چپ چپ نگاهی به مادر انداختند. کمی ساکت ماندند و بعد بابک گفت: " چی شده؟ باز پدر قرض بالا آورده...یا کسی برامون اجرائیه صادر کرده؟"

11- سفر به شمال
[2017-12-23]   [ هرمز داورپناه ]
پدر ناگهان با صدای بلند خندید : " مرتیکه خجالت نمی کشه!" مادر که مشغول بافتنی بافتن بود و ضمناً به مجله ای هم نگاه می کرد سرش را بلند کرد: " کی؟ چه کسی باید خجالت بکشه که... نمی کشه!" گلریز که بر روی زمین نشسته و مشغول نقاشی کشیدن بود سرش را بلند کرد: "حتماً طلاجونو می گن. از دیروز تا حالا که دعوا کردن اون..." بهروز حرف گلریز را قطع کرد: "مگه... نشنیدی که گفتن مرتیکه؟ طلاجون که مرد نیست؟ اگه بود که هیچ کدوم از ما الان این جا نبودیم! "

10- سینه سرخ ها
[2017-11-28]   [ هرمز داورپناه ]
وقتی پرنده از روی شاخۀ درخت بلند شد و به پرواز در آمد، بهروز کمی آن را با چشمانش دنبال کرد و آه کشید: " چقده قشنگ بود! با اون سینۀ سرخ قشنگش! کاش می تونستم ..." اما صدایی افکارش را بر هم زد. بابک در اتاق را باز کرده و مقابل آن ایستاده بود: " تو ... نمیای!؟" - کجا!؟ بابک سرش را تکان داد:" کلاس دیگه! کلاس بوکس! دیشب بهت گفتم که! نمی خوای بیای؟"

9- جناب دکتر...
[2017-11-12]   [ هرمز داورپناه]
هنوز عید آن سال از راه نرسیده بود که چند حادثۀ تلخ به طور پی در پی در کلاس بهروز روی داد. اولین آن این بود که جواد، یکی شاگردان مذهبی کلاس، با پیراهن سیاه به دبیرستان آمد و وقتی بهروز علتش را از او پرسید اعلام کرد که روز قبل، آیت الله کاشانی را به اتهام شرکت در ترور رزم آرا دستگیر کرده اند. بهروز که از این موضوع حیرت کرده بود با تعجب گفت:"اما اون که...توی کودتای 28 مرداد هم بوده! مگه اون باعث روی کار اومدن شاه نشد؟"

8 -انجمن هدایت
[2017-10-29]   [ هرمز داورپناه]
پدر گفت: " چه جالب! دارن یه جاده جدید می سازن برای شمال...به زودی می تونیم راحت بریم مازندران!" مادر نگاهی چپ چپ به او انداخت و زیر لب گفت: "چه جوری؟ با درشکه ...یا کامیون؟ ما که ماشین نداریم!" پدر سرش را تکان داد: "ماشینش هم جور می شه! تا اون جاده ساخته بشه...مام یه ماشین تر و تمیز و خوشگل داریم!" مادر که حالا کمی به موضوع علاقمند شده بود پرسید:" حالا این جاده ... تا کجا می ره؟"

7- مرد عوضی
[2017-10-05]   [ هرمز داورپناه ]
وقتی بهروز وارد شد، پدر داشت به سرعت در اتاق قدم می زد. از این سو به آن سو می رفت و سرش را تکان می داد. مادر در کناری ایستاده بود و پیراهنی را که برای گلریز دوخته بود بر تن او اندازه می کرد. بهروز که از قیافه گرفتۀ پدر به فکر افتاده بود بی موقع به آن جا آمده و مزاحم آن ها شده است چرخی زد که برگردد اما با بابک که پشت سرش ایستاده و راهش را سد کرده بود موجه شد و همان جا ایستاد. پدر که متوجه ورود آن دو نشده بود همان طور که سر ش راتکان تکان می داد تا انتهای...

6 - بُزی
[2017-09-23]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بهروز وارد اتاق شد پدر در مقابل پنجره ایستاده بود و به گل هایی که به تازگی در باغچۀ حیاط کاشته بود نگاه می کرد، اما از پشت سر شباهت زیادی به پدری که بهروز می شناخت نداشت! به جای پیژامه و روبدوشامبر همیشگی،چیزی پوشیده بود که بهروز را به یاد گذشته های دور می انداخت. مادر که در گوشه ای نشسته بود و زیر چشمی او را می پایید ناگهان خندید: " انگار خیلی وقته که باباتو با فرنج نظامی ندیدی، هان؟ خیلی بهش زُل زدی!"

5- پایانِ یک آغاز
[2017-09-02]   [ هرمز داورپناه]
به محض این که صدای در بلند شد، بهروز کوله پشتیش را برداشت دستی برای مادر و گلریز تکان داد و در را باز کرد. در بیرون اما، بر خلاف انتظارش، اثری از نصرت و عزیزالله نبود. نگاه سریعی به این سو و آن سوی خانه انداخت و بعد صدای نازکی را از جایی شنید: "سلام!" با گیجی به طرف صدا چرخید. چند متر آن طرف تر ... نزدیک تقاطع کوچه، دختر جوانی ایستاده بود و خجلت زده به او نگاه می کرد. به آرامی گفت:"ببخشین . نمی دونستم که... خوابین!"

4- گرگ ها
[2017-08-14]   [ هرمز داورپناه]
آن روز وقتی پدر به خانه آمد چهره اش از شادی گُل انداخته بود. مادرکه در گوشه ای از اتاق نشسته بود و موهای گلریز را شانه می زد با تعجب گفت: "چی شده؟ مصدق برگشته یا انگلیسا رفتن؟" پدر سری تکان داد و با غرور گفت: "هیچ کدوم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"از اونم بهتر!" مادر با تعجب گفت: " راستی؟ یعنی ... اتفاقی که افتاده ...از برگشتن مصدق هم بهتر بوده!؟" " پدر سرش را تکان داد: " آره!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " یعنی که ...برای ما!... از این بهتر نمی شد!"

3- شتر دیدی ندیدی
[2017-07-20]   [ هرمز داورپناه]
هنوز سال به طور کامل تمام نشده بود که دوران اقامت خانواده در خانۀ کوچه صالحی به پایان رسید. این بار صاحبخانه که به قول خودش سال های سال با پدر مدارا کرده بود کاسۀ صبرش لبریز شد و به همین خاطر با تهدید هایی که با صدور فرمان تخلیه خانه همراه کرد ترس در دل پدر انداخت و باعث شد که روند خروج خانواده از آن خانه و باغ ( که حالا نه تنها از حالت زباله دانی چند سال پیشش بیرون آمده بود بلکه پوشیده از درخت های سر سبز و بلند و باغچه هایی پر از گل های رنگارنگ...

۲- خون آشام
[2017-06-27]   [ هرمز داورپناه]
هنوز یک هفته بیشتر از آرتیست بازی واقعی بابک، و شرکت او در فیلمی سینمایی نگذشته بود که وحشت بر خانه شان مستولی شد. حالا دکتر مصدق و بیشتر اعضای کابینه اش به وسیله حکومت کودتا که پدر آن را به علت این که خودش هم نظامی بود "دولت شاهنشاه" می نامید، به زندان افتاده و گروهی از یاران نزدیکش مانند دکتر فاطمی، دکتر آذر، مهندس حسیبی، مهندس حقشناس متواری بودند. این مطلب تقریباً هر شب در صحبت های پدر تکرار می شد به طوری که حتی گلریز هم نام افراد دستگیر...

کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان
[2017-05-28]   [ هرمز داورپناه]
روز ۲۹ مرداد همه دیر از خواب بیدار شدند. شب قبل، آن ها تا دیر وقت بیدار مانده بودند. تلفنِ منزل مرتباً زنگ می زد و هر وقت هم که ساکت می شد، پدر گوشیش را بر می داشت و شماره ای می گرفت. آشفته و نگران بود و اضطرابش همۀ ساکنین خانه رت تحت تأثیر قرار داده بود. مادر با قیافه ای نگران او را زیر نظر داشت. بهروز و بابک در کناری نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بودند، و گلریز تلاش می کرد تا سر خودش را با عروسکی که چندی پیش از مادر بزرگ هدیه گرفته بود گرم کند،...

46 – کودتا
[2017-03-26]   [ هرمز داورپناه]
دعوایی که از نظر پدر به درگیری میان خروس های جنگی می مانست با اعزام تعدادی از بچه ها به کلانتری خاتمه نیافت. گرچه همان روز تمام آن "خروس های جنگی" با ضمانت پدر و سایر ریش سفید های محل از زندان بیرون آمدند، اما دلخوری هایشان از یکدیگر باقی ماند. به همین خاطر، برای جلوگیری از تکرار این درگیری ها، پدر فرمان داد که از آن پس، گروه "عباس - ناصر- منصور"، ا اصلاً به خانۀ آن ها نیایند و یا اگر واقعاً لازم شد که بیایند... به شنا در استخر و خوردن نان و پنیر...

45- خروس جنگی
[2017-03-04]   [ هرمز داورپناه]
هنوز مدارس تعطیل نشده بودند که اولین جوجه ها سر از تخم بیرون آوردند. آن روز صبح بابک و بهروز با صدای جیغ و داد گلریز که زودتر از آن ها بیدار شده و صدای جوجه ها را شنیده بود از خواب پریدند. او با عجله به اتاق آمد و یقه بابک را که به شدت خواب آلود بود و نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید گرفت و کشید و فریاد زد: "داداش مرغ و خروساتون در اومدن!"

44 – مرغ، یا خروس؟
[2017-02-22]   [ هرمز داورپناه]
نزدیکی های عید بود که پدر ابتدا ابوذر و بعد شهربانو را بیرون کرد. علت آن چه بود بچه ها تا مدت ها نفهمیدند. تا آن جا که بهروز می دانست، پدر گرچه از ابوذر در بسیاری مواقع ناراضی و عصبانی بود اما از شهربانو، از این زن لاغر و پرکار، همیشه تعریف می کرد و هیچ کدام از بچه ها انتظار این که او شهربانو را بیرون کند نداشتند. اما یک روز که بهروز و مادر از " دبیرستان نمونه آمریکایی" بر گشتند شهربانو در خانه نبود و پدر در جواب مادر فقط سری تکان داد و زیر لب گفت:...

43- فرشته
[2017-02-17]   [ هرمز داورپناه]
شاید یکی از دلایکی که بهروز و بابک از ابتدا علاقه ای به کشتن فرشته، دختر همسایه شان آقای مصلحی، نداشتند، اسم او بود. درست است که بعد از آشنایی با او فهمیدند که او دختری بسیار مهربان، و به قول مادر " معاشرتی" است، و "حتی والیبال و فوتبال هم بلد است"، و در نتیجه افرادی انقلابی مثل آن ها، حتی در سن دوازده سیزده سالگی هم نمی توانند خودشان را قانع کنند که چنین فردی را بکشند،

42 - سقوط ماه
[2017-02-07]   [ هرمز داورپناه]
بیش از چند روز از دستگیری گروهبان "آقا مصطفی" و پسر و بقیه دارو دسته اش نگذشته بود که به قول پدر"درگیری ها" شروع شد. وقتی پدر این حرف را می زد قیافه اش بسیار گرفته و ناراحت بود و مثل همۀ مواقعی که عصبی می شد، با قدم هایی محکم از این سو به آن سوی اتاق می رفت و دست هایش را به هم می مالید. آن روز همۀ خانواده در اطراف اتاق جمع بودند. مادر وسایل کارش را روی زمین پهن کرده بود و با چرخ خیاطی دستیش سرگرم دوختن "سیسمونی" برای بعضی بچه های تازه تولد یافتۀ

41- کرم ها
[2017-01-24]   [ هرمز داورپناه]
فردای آن روز، پدر خیلی خوشحال بود. مرتباً از یک سوی اتاق به سوی دیگر می رفت و دست هایش را به هم می مالید. بی اندازه به هیجان آمده بود. مادر اما کاملاً خونسرد روی تشکچه ای که کنار دیوار و نزدیک به پنجره گذاشته بودند نشسته بود، بافتنی می بافت، و زیر چشمی پدر را می پایید. اما بالاخره حوصله اش تمام شد و زیر لب گفت: "خب، انگار کار قوام دیگه تموم شده ، نیست؟"

40- سگ شکاری
[2017-01-07]   [ هرمز داورپناه]
آن روز که نمایشنامۀ سه تفنگدار تبدیل به آرتیست بازی در انتهای باغ شد و تماشاچیان آن بعضی با خنده و بعضی با دلخوری، صندلی ها و چهارپایه هایشان را ترک کردند، در واقع آخرین روز حیات تئاتر خانگی بهروز و بابک بود چرا که گرچه وقتی آن ها خواستند پول بلیط ها را به تماشاچیان ناکام پس بدهند به جز دو سه نفر کسی آن را قبول نکرد اما بعد از آن دیگر هیچ کس علاقه ای به تماشای نمایش های آن ها نشان نداد و تئاتر آن ها خود به خود به پایان حیات خود رسید. تنها نتیجه...

39- صاحبخانه
[2016-12-27]   [ هرمز داورپناه]
آن سال، زمستان انگار که تمامی نداشت. وقتی برف شروع شد آن قدر بارید که نه تنها باغ زیر آن مدفون شد بلکه استخر کوچک هم بعد از یخ کلفتی که روی آن را فرا گرفت چنان به زیر برف رفت که با شمشاد های اطراف آن و گل های باغچه، هم سطح شد و قابل تشخیص نبود که در آن جا استخری هم هست. حتی آشپز خانه گاهی به قدری سرد می شد و در برف فرو می رفت که شهربانو نمی توانست برای پختن غذا در آن دوام بیاورد. این بود که پدر باز به فکر برگرداندن ابراهیم افتاد و از طریق یکی از آشنایان...

38- نادر شاه افشار
[2016-12-10]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بالاخره تب بهروز و گلریز قطع شد و لکه های سرخی که تقریباً همه جای بدنشان را پوشانده بود از میان رفت، بهروز اجازه یافت که به مدرسه،که همان دبستان "شاهپور تجریش" در "باغ فردوس" بود، باز گردد. . حالا بیش از دو ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود ، اما روز اول که بهروز به مدرسه بازگشت به ناگهان احساس غریبه بودن کرد. در کلاسشان البته تمامی بچه های سه راه جعفر آباد جمع بودند، اما آن هایی را که روی نیمکت اول، در کنار او، نشسته بودند هرگز ندیده بود،...

37- سرخ پوست ها
[2016-11-21]   [ هرمز داورپناه]
دلیل اصلی این که پدر و مادر میل نداشتند بچه ها از دعوت شدن آقای اعتمادی به خانه شان خیلی زود مطلع شوند در واقع این نبود که آن ها دلشان نمی خواست آقای اعتمادی فکر کند او را به منظور کمک مالی گرفتن به آن جا دعوت کرده اند. علت اصلیش این بود که آن ها نمی خواستند بچه ها از تصمیمی که مادر گرفته بود، تا وقتی که به قول خودش " نه به بار بود و نه به دار"، با خبر شوند.

36- آلبالو پلو
[2016-11-13]   [ هرمز داورپناه]
ماجرای رو به رو شدن بچه ها با آن مار یا افعی بزرگ که سرش در آن زمان به نظر بهروز به اندازۀ یک طالبی می آمد، هر چه که بود تیر خلاص را به اقامت آن ها در میان کوه های اطراف گلاب درٌه زد. مادر که تا آن زمان با تلاش زیاد خودش را قانع کرده بود که محل زندگیشان تا حدی امن است، بعد از شنیدن داستان آن افعی بزرگ، چنان احساس نا امنی می کرد که دایماً حواسش به بچه ها بود تا مبادا کمی از دید رس او بیرون بروند و به چنگ آن افعی یا یکی از قوم و خویش های دور و نزدیکش...

35- آرسن لوپن
[2016-10-28]   [ هرمز داورپناه]
آن روز که بچه ها به جای درست کردن دستۀ ارکستر به کنار رودخانه رفتند تا "آرتیست بازی" کنند،به اصرار بابک به جای آن کار به ساختن استخری در رودخانه پرداختند وچند ساعتی هم تلاش کردند،اما در نهایت به علت نداشتن وسایل حفاری و بازی گوشی بچه ها که به جای کار، به آب پاشی به سرو روی هم و انداختن سنگ به داخل آب برای خیس کردن یکدیگرمشغول شدند و بالاخره استخر که ساخته نشد هیچ، کف گودال زیر آبشار رودخانه هم به علت افزایش تعداد قلوه سنگ های داخل آن کمی بالا...

۳۴- ارکستر گلاب دره
[2016-10-17]   [ هرمز داورپناه]
اقامت خانواده در خانه میدان تجریش، بر خلاف انتظار همه بخصوص بهروز و بابک که کار کشاورزی شان در باغچه های حیاط گسترش یافته بود و تازه به آن مکان علاقمند شده بودند بیش از دو ماه به طول نینجامید. علتش این بود که پدر تنها توانسته بود اجارۀ دو ماه آن محل را با استفاده از پول باقی مانده از فروش خانۀ خانی آباد بپردازد و آن ها چاره ای جز ترک کردن آن محل نداشتند.

33- زولبیا بامیه
[2016-10-02]   [ هرمز داورپناه]
نزدیکی های عید بود که هیجانات دور و بر دبستان بهروز، و درنتیجه شور و هیجان بچه های مدرسه، اوج گرفت. ظاهراً در خارج از مدرسه خیلی خبرهای جالب بود که توجه همه را به خود جلب کرده بود. حالا نخست وزیری که بابک بارها حرف کشتنش را زده بود واقعاً کشته شده بود، در شهر حکومت نظامی اعلام کرده بودند، قاتل نخست وزیر هم قهرمان ملی اعلام شده بود و همه خواستار آزادی فوری او بودند.

32- جریان نفت
[2016-09-21]   [ هرمز داورپناه]
مدتی بعد از عبور بچه ها از کوچه قجرا ، یک روز بعد از ظهر که بهروز همراه با دوستش حسین از مدرسه به خانه آمد اثری از بابک ندید. بابک همیشه قبل از او به خانه می رسید و در اتاقشان منتظر او بود. و غیبت آن روزش برای بهروز چیزی بسیار غیر عادی به شمار می آمد. بهروز مدتی به این سو و آنسوی خانه رفت و سر خود را گرم کرد تا بابک از راه برسد و وقتی او بازهم پیدایش نشد با نگرانی نزد مادر رفت و زیر لبی پرسید:

31 - کوچه قٌجَرا
[2016-09-01]   [ هرمز داورپناه]
آن سال ماجراهای مربوط به مدرسه رفتن بچه ها از ساعات اول صبح شروع می شد چرا که گرچه مدرسه های بچه ها از خانه شان چندان دور نبود پدر به دلیل نامعلومی اصرار داشت که شخصا آن ها را با خودرو شخصیش به مدرسه برساند و بعد ازظهر هم به خانه بازگرداند، وخودرو، که همان دوج 37 مشهور بود، با وجود تعمیرات اخیرش حاضر نبود صبح ها در ساعتی که آن ها می خواستند به مدرسه بروند، از جایش تکان بخورد وبه ناچار باید به کمک هندل زدن مکرر آن، یا هُل دادنش تا فاصله ای دور ،...

30- فرار از خانی آباد
[2016-08-17]   [ هرمز داورپناه]
باغ سه راه جعفر آباد به یک باره هم از دست نرفت چرا که وقتی پدر حکم اجرائیۀ آقای ملکی را دریافت کرد و متوجه شد که با کتک زدن این حاج آقای ثروتمند و پارتی دار نخواهد توانست گریبان خود را از چنگ بدهیش نجات دهد، راضی شد که باغ را بفروشند و طلب حاج آقا را بدهند به شرط این که او هم مهلتی را برای آن ها در نظر بگیرد تا محل جدیدی برای زندگی بیابند.

۲۹ - دزد
[2016-08-02]   [ هرمز داورپناه]
آن سال عمر خانّۀ سه راه جعفرآباد به پایان رسید، و بهروز و بابک که به آن خانه خیلی علاقه داشتند و بخشی از بهترین دوران زندگیشان را در آن سپری کرده بودند، در خاتمه دادن به حیات آن نقش داشتند. در بهار آن سال بابک و بهروز بسیاری از روزهای تعطیلشان را با سه چرخه هایی که روز اول فروردین از "عمو نوروز" هدیه گرفته بودند به بازی در پیاده رو آن سوی خیابان دربند، که کنار باغ کاخ شاه بود و

۲۸ - زنبور ها
[2016-07-21]   [ هرمز داورپناه]
آن سال عید، عمو نوروز برای اولین بار پیدایش شد! معلوم نیست تا آن زمان در کجا مخفی شده بود که در میان بچه ها هیچ کس از وجودش خبر نداشت. شاید هم قضیه به حال و حوصلۀ مادر و پدر مربوط می شد که درهنگام نوروز یا سرگرم رفع و رجوع در گیری های پدر با وزارت جنگ بودند و یا در گیر حل و فصل جنگ و جدل هایشان با یکدیگر. بعضی وقت ها هم البته به سیاتیک مادر مربوط می شد و یا به بیماری های مادر بزرگ و مسایل دیگری از این قبیل که حال و حوصلۀ چندانی برای تماس

۲۷- درس انشاء
[2016-07-13]   [ هرمز داورپناه]
وقتی تابستان آن سال تمام شد، بهروز و بقیۀ بچه های محله، خواهی نخواهی مدرسۀ دیهیم را که مدیر و ناظمش "آقای شمر" بود و خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن داشتند ترک کردند و به مدرسه دیگری که مقادیری دور تر از اولی بود، رفتند. علت انتقال آنها این بود که دبستان دیهیم در آن زمان سه کلاس بیشتر نداشت و بچه ها، یعنی بهروز، عباس، فرهاد، نصرت، فریدون، و بهمن، که کلاس سوم را تمام کرده بودند،چاره ای جز این نقل و انتقال نداشتند.

26- سینما بهار
[2016-06-27]   [ هرمز داورپناه]
بزرگترین و شاید پر هیجان ترین تفریح بچه ها در تابستان آن سال که بهروز به تازگی نه سالش شده بود و می خواست به کلاس چهارم برود رفتن به سینما بود. البته او پیش از آن هم بارها به سینما رفته بود و در واقع یکی از شیرین ترین خاطرات او از دوران "طفولیت" رفتن به سینما با مادرش بود. اما این خاطرات تنها شامل او و مادر می شد و از بابک در آن ها اثری نبود چرا که برای بابک که کودکی پر شور و شر بود و ترجیح می داد در محلی وسیعتر از سالون سینما سرگرم بازی و "شیطنت "...

25- مردی در استخر
[2016-06-08]   [ هرمز داورپناه]
روزی که بهروز دوربین نظامی پدرش را کشف کرد یکی از روزهای بسیار جالب زندگیش بود. مادر در مواقعی که دچار بی پولی شدید می شدند تعدادی از اشیاء منزل را که زاید به نظرش می رسیدند، و دوربین قدیمی پدر هم یکی از آن ها بود، به سمسار های دوره گرد، که دایماً برای خرید اشیاء کهنۀ مردم در کوچه ها پلاس بودند،عرضه می کرد.آن روز هم او یکی از همین سمسارها را به داخل خانه دعوت کرده و سرگرم چانه زدن با او برای فروش بعضی خرت و پرت ها بود

24 - سفر عید
[2016-05-29]   [ هرمز داورپناه]
آن سال عید خانواده بهروز برای اولین بار به مسافرت رفتند. علت آن هم این بود که پسر عموی پدر در یکی از روستاهای دوردست به نام "اوشان" خانه ای برای مدت چند روزدر هفتۀ دوم عید، اجاره کرده و از همۀ قوم و خویش های نزدیک، و مخصوصاً از پدر که ساز می زد و صدای خوبی هم داشت و مجلس گرم کن به حساب می آمد،مصٌرانه خواسته بود که هر طور شده به این سفر بیاید. پسرعمو البته توضیح هم داده بود که ممکن است رفتن به خانۀ او کمی مشکل باشد چرا که وسایل نقلیه تنها می توانستند...

23 – لوژ سواری
[2016-05-15]   [ هرمز داورپناه]
نزدیکی های عید آن سال ناگهان برف سنگینی آغاز شد و همه جا را فرا گرفت ، و در نتیجه ادارۀ فرهنگ شمیرانات اعلام کرد که تمام مدارس ابتدایی ناحیه تا اطلاع ثانوی تعطیل هستند. البته پدر و مادر بهروز می گفتند که شاید هم دلیل تعطیلی ناگهانی، تیر خوردن شاه و بحران سیاسی بوده که بعد از آن در تمام مملکت پیش آمده بود، اما برای بچه ها علت تعطیلی اصلاً اهمیتی نداشت، مهم این بود که حالا آن ها چند روزی بیکار بودند و خانه هایشان هم در رأس خیابانی شیب دار و پوشیده...

22- ترور
[2016-05-07]   [ هرمز داورپناه]
سال تحصیلی جدید که آغاز شد بچه ها خود را با مشکل تازه ای رو به رو دیدند: آقای قاسمی. درس تعلیمات دینی آقای قاسمی که پیرمردی متعصب، سخت گیر و بد اخلاق بود، همۀ بچه ها را از همان هفته های اول سال غرق در وحشت کرد. جلسۀ اول درس "قرآن شرعیات" کلاس سوم تا نیم ساعت به خوبی و خوشی گذشت چرا که معلم جدید در این مدت به نصیحت بچه ها پرداخت تا به راه راست هدایت شوند، و از آن ها خواست که درس او را که مطالعۀ قران و یک جزوۀ کوچک به اسم "شرعیات" بود هر شب بخوانند...

21- سیگار
[2016-04-26]   [ هرمز داورپناه]
وقتی سال تحصیلی تمام شد، بابک که حالا کلاس چهارم را هم تمام کرده بود و کلاس پنجمی به حساب می آمد و برای تمام کردن تحصیلاتش در دبستان، که شش کلاسه بود، فقط یک سال دیگر در پیش داشت، شدیداً احساس بزرگی می کرد. بهروز هم که حالا کلاس دوم را تمام کرده بود و کلاس سومی محسوب می شد، و بنا بر این برای به پایان رساندن آن مدرسه، که چهار کلاسه بود، فقط یک سال دیگر در پیش داشت، دقیقاً همان احساسی را پیدا کرده بود که بابک داشت. اما از آن جا که ظاهراً هیچ...

20- نیش عقرب
[2016-04-17]   [ هرمز داورپناه]
آن روز که بهروز عقرب را کشف کرد یکی از روز های مهم زندگیش بود. آن روز مادر به کمک فاطمه سرگرم تمیز کردن خانه و بررسی وضعیت انبار بود تا کاستی های آن را در زمینه بنشن و برنج و سایر مواد غذایی معین کند. پدر مثل همیشه غلامرضا را به کار گرفته و سخت درگیر سرو سامان دادن به باغچه ها و درخت ها و گل های باغ بود، و بابک با تیرو کمانش از این سو و به آن سوی باغ می رفت و در تلاش بود تا یکی دو گنجشک برای ناهار آن روز شکار کند! بهروز که در اتاق تنها مانده بود...

19 - حمٌام عمومی
[2016-04-06]   [ هرمز داورپناه]
یکی از خاطرات جالب دوران کودکی بهروز و بابک، رفنن به حمام بود . آن روزها البته منظور از "حمٌام رفتن" ، رجوع کردن به یکی از دو یا چند نوع گرمابه در خارج از خانه بود، چرا که خانه ها نه تنها آب گرم، بلکه غالباً لوله کشی آب هم، نداشتند. به این ترتیب "حمٌام رفتن" به این معنی بود که افراد، بقچه های خود را که حاوی حوله و لیف و کیسه و صابون و روشور و سنگ پا و لباس های تمیز بود، می بستند و از صبح زود به گرمابه می رفتند و شماره ای می گرفتند و به انتظار...

18-اجننٌه
[2016-04-01]   [ هرمز داورپناه]
آن سال زمستان برف زیادی بارید. البته بارش برف سنگین در زمستان های شمیران امری غیر عادی نبود و همه از ماه ها قبل، حتی از چلۀ تابستان، خود را برای مقاومت در مقابل آن آماده می کردند. مادر بهروز در طول تابستان چندین و چند بار به کمک فاطمه و غلامرضا گلوله های بزرگی را که بی شباهت به گلوله های توپ نبود، از خاکه ذغال و بعضی چیزهای دیگر درست می کرد و روی پشت بام می گذاشت تا خشک شوند. همین گلوله ها بودند که در طول شب های سرد زمستان که دمای اتاق های خانه...

17 – کازانوا
[2016-03-26]   [ هرمز داورپناه]
دلیل این که بهروز با فرهاد سریع تر از سایر بچه ها دوست شد علاقۀ فوق العادۀ آن ها به قصٌه بود. آن ها هردو عاشق داستان های قدیمی بودند و به همین دلیل به هرکس که حاضر بود برایشان قصٌه ای بگوید به سرعت ارادت پیدا می کردند و دوستدارش می شدند. داستان هایی که فرهاد از مادر بزرگش، و بهروز از مادر، مادر بزرگ، فاطمه، و غلامرضا شنیده بود نقل مجلس آن دو بود و وسیله ای برای این که هر چه بیشتر با هم صمیمی شوند.

16-آقای شمر
[2016-03-22]   [ هرمز داورپناه]
آشنایی بهروز با آقای شمر در اول مهر ماه آن سال وموقعی شروع شد که او به مدرسه باز گشت -- البته نه آن طور که انتظارش را داشت به دبستان فردوسی در تهران، بلکه به دبستان "دیهیم" در خیابان سعد آباد شمیران! این دبستان که ساختمانی نو و حیاطی نسبتاً بزرگ و تمیز داشت، سه کلاسه بود و بنا بر این بابک که کلاس چهارم بود نتوانست در آن نام نویسی کند و به ناچار به دبستان "شاهپور تجریش"، که مقادیری دورتر، و در "باغ فردوس" بود، رفت. در نتیجه بهروز و بابک، راهشان...

15- حسین کرد شبستری
[2016-03-07]   [ هرمز داورپناه]
در طول تابستان آن سال بابک و بهروز شب های بسیاری را در خانه تنها بودند.در آن تابستان به عللی که بچه ها درست نمی دانستند پدر و مادر خیلی از مواقع منزل نبودند. بعضی اوقات می شنیدند که مثلاً عروسی فردی از خانواده بوده که "بچه های کوچک" در آن جایی نداشته اند. گاهی هم آن ها را با چشمان گریان می دیدند و غصه دار، و بعداً می شنیدند که یکی از افراد خانواده از دنیا رفته است .

14- بادبادک
[2016-02-28]   [ هرمز داورپناه]
وقتی بعد از چند وقت، فریبرز دوباره همراه با مادر بزرگ به خانۀ "سه راه جعفرآباد" برگشت، شش روز در آن جا ماند، و در تمام آن مدت، بچه ها دیگر عباس و نصرت را ندیدند.علتش این بود که بعد از ماجرای گنجشک ها، که پدر را خیلی ناراحت کرده بود، هم فریبرز خجالت می کشید به "جناب سرهنگ" نزدیک شود و هم این که پدر، به خاطر قتل آن گنجشک هنوز از او دلخور بود و ترجیح می داد فریبرز،

13– جناب سرهنگ
[2016-02-21]   [ هرمز داورپناه]
پدر بهروز مجموعه ای از تضاد ها بود. از یک سو مردی اهل ادب بود و در جوانی اشعار زیادی سروده بود، و اهل موسیقی و آواز و خلاصه انواع هنرها بود، و از سویی دیگر انسانی خشن و عصبی و اهل دعوا و مرافعه و کتک زدن هر کس که بر سر راهش سبز می شد! از یک سو فردی شجاع و بی باک به حساب می آمد که در جنگ های بسیاری شرکت کرده و بارها گلوله خورده و تا پای مرگ رفته بود، و از سویی دیگر فردی بسیار نازک دل و حساس بود که گاه با کوچکترین رویداد دلخراشی در کناری می نشست و

12- گنجشک ها
[2016-02-12]   [ هرمز داورپناه]
مدت کوتاهی بعد از آن روزی که بهروز با تیرو کمان سر آژان گشت را شکست، مادر بزرگ برای دیدار آن ها به خانۀ سه راه جعفرآباد آمد و پسرش فریبرز را هم با خود آورد. آمدن فریبرز به آن جا، برای بابک و بهروز نعمتی بزرگ به حساب می آمد چرا که در جوار او، که حالا برای خودش جوانی برومند محسوب می شد، آن ها هم اجازه می یافتند که از باغ خارج شوند و به دیدن مکان های دیدنی محلٌه، که خیلی برایشان تماشایی بود، بروند.

11- تیر و کمان
[2016-02-07]   [ هرمز داورپناه]
داستان خانۀ سه راه جعفرآباد با عباس شروع شد، اما آشنایی بهروز با او، که نه تنها همکلاسی اش و همسایۀ دیوار به دیوارشان بود بلکه فردی "محلی" به حساب می آمد و همۀ بچه های آن محله را می شناخت،کمک زیادی به بهروز و بابک کرد تا به راه و چاه زندگی در سه راه جعفرآباد آشنا شوند.

10 – خانۀ سه راه جعفرآباد
[2016-01-30]   [ هرمز داورپناه]
چند روز بعد از کشف اموال مسروقه در آب انبار، که منجر به بازیابی اموال چندین خانوادۀ دیگر هم شد، خانوادۀ بهروز به "خانۀ سه راه جعفر آباد "نقل مکان کرد. این کار البته طبق توافق قبلی پدر و مادر، قرار بود برای مدت سه ماه باشد ... اما خیلی بیش از این ها به طول انجامید.

9- کاراگاه
[2016-01-26]   [ هرمز داورپناه]
وقتی زمستان تمام شد، مادر دیگر خیالش از جانب بهروز راحت شده بود و فکر می کرد که او راه و چاه مدرسه را یاد گرفته است، و با وجود این که در این جریان یک بار سر خود را شکسته است و نزدیک بوده که کور شود، اما حالا دیگر به همه چیز مدرسه اخت شده است و نیازی نیست که او دایماً به همراه بهروز به مدرسه برود. البته در تمام ماه های پائیز و زمستان هم یدالله – "مصدر" پدر بهروز، یعنی نوکر نظامی آن ها– مسئول به مدرسه رساندن بهروز بود، اما مادر، که شاید به قابلیت های...

8- قلعه برفی
[2016-01-17]   [ هرمز داورپناه]
بهروز مدرسه رفتن را، هم زود، و هم قدری دیر شروع کرد. زود بود چون در آن زمان بچه ها تا هفت سالشان تمام نشده بود حق نداشتند به مدرسه بروند، و بهروز که تازه یک خورده از شش سالش بیشتر شده بود قرار بود تحصیل را شروع کند، چرا که مادر معتقد بود که اگر برای سال بعد ،که او هفت سالش می شد منتظر بمانند، آن وقت او که تولدش مدتی طولانی بعد از زمان آغاز سال تحصیلی بود، می باید دیر تر از سایر بچه ها ،یعنی در سن هفت سال و اندی ، به مدرسه می رفت، و این از نظر مادر...

7- لوکوموتیو
[2016-01-14]   [ هرمز داورپناه]
آن سال برف بسیار سنگینی در تهران و حومۀ آن، بخصوص در شمیرانات بارید. بسیاری از دبستان ها و حتی دبیرستان ها به علت شدت بارندگی مکرراً تعطیل شدند و این امر برای بچه های دبستانی، که دل خوشی از مدرسه رفتن نداشتند خیلی خوشحال کننده بود. اما این امر در محیط زندگی بهروز و بابک تغییر چندانی به بار نیاورد چرا که آن ها در این سال دچار گرفتاری های خانوادگی شده بودند.

6- آقا
[2016-01-11]   [ هرمز داورپناه]
آن روز که بهروز و مادر دست یکدیگر را گرفتند و برای دیدار " آقا" رفتند بهروز نزدیک شش سال داشت. آن ها به سمت یک خیابان سنگ فرش پهن و شلوغ می رفتند . ً در آن روزها پدر بهروز باز به مأموریت رفته بود و بهروز و مادر و بابک و گلریز تنها مانده بودند . طبق معمول این گونه مواقع، آن ها حالا با مادر بزرگ زندگی می کردند و منزلشان همان خانه ای بود که در آن لولو هم زندگی می کرد. اما حالا بابک به مدرسه می رفت و گلریز را هم مادر بزرگ و اعضای ابواب جمعی اش،

5- لولو
[2016-01-10]   [ هرمز داورپناه]
وقتی پدر بزرگ مرد بهروز هنوز خیلی کوچک بود. خاطرات چندانی از این مرد تحصیل کرده و آرام که همه او را "آقای دکتر" صدا می کردند و و برایش احترام زیادی قایل بودند نداشت. فقط یادش می آمد که او ریشش را در مقابل یک آینۀ نسبتاً بزرگ که دورش نقش و نگاری فلزی به رنگ طلا داشت می تراشید. او درحالی که عبای بلند و آهار زدۀ قهوه ای رنگش را به دوش انداخته بود بر روی تشکچه قطور و نرمی می نشست و ظرف مخصوص آب و صابون را هم که می باید فرچۀ

4- نبش قبر
[2016-01-07]   [ هرمز داورپناه]
آن روز وقتی مادر بزرگ داستان فرنگیس را برای بهروز تعریف کرد اوهیچ چیز خنده داری در آن ندید، اما، مادر بزرگ خودش در حین گفتن داستان چند بار به قهقهه خندید و پدر بزرگ هم که کمتر لب به خنده باز می کرد چند بارتبسم کرد و بعد، انگار که خجالت کشیده باشد، از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت. مادر که تازه از راه رسیده بود و بخشی از داستان را شنیده بود لبخندی زد و وقتی خنده های بلند مادر بزرگ را دید به خنده افتاد. اما بهروز و بابک حتی لبخند هم نزدند.

3 - ميز سه پايه
[2016-01-05]   [ هرمز داورپناه]
چند وقت بعد از ماجرای رو به رو شدن بهروز با کبری سیاه، بابک باز به فکر راه یافتن به دژ نفوذ ناپذیر مادر بزرگ، که در آن گونی های برگه هلو و غیره را انبار کرده بود، افتاد. حالا دیگرهر دو آن ها خبر داشتند که آن جا محل زندگی كبری سياه نيست. بهروز داستان روبرو شدن با کبری در ساختمان قدیم باغ را چند بار برای بابک تعریف کرده بود. اما بابك همیشه داستان بهروز را به مسخره گرفته و اصرار كرده بود كه مطمئن است كبری سياه در انباری سكونت دارد،

1-2 دوران کودکی **
[2016-01-02]   [ هرمز داورپناه]
خاطرات دوران کودکی انسان همیشه هم با مزه و لذتبخش و یا خنده دار نیستند اما از آنجایی که ما معمولاً حسرت چیزهایی را می خوریم که نداریم، وقتی چند سالی از آن دوران می گذرد بیشتر ماجراهایش برایمان شیرین و لذتبخش می شوند، به طوری که گاه و بیگاه برایشان دلتنگی هم می کنیم و به یادشان آهی هم می کشیم و مثلاً می گوئیم که "جوانی کجایی که یادت بخیر! ً یا " چه روزگاری بود ها!" و از این قبیل حرف ها که معمولاً آدم های سن و سال دار می زنند!

بنیاد آینده‌نگری ایران



چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳ / Wednesday 30th October 2024

هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا   هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا  هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟   هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد!  هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!   هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو  هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت   هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال  هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم  هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز!  هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر  هرمز داورپناه

+ پشه ها  هرمز داورپناه

+ فرار بزرگ  هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین  هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک  هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"   هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر  هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!   هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟   هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور  هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش!  هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید  هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله  هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد  هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه...  هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر  هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار  هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟  هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها  هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت  هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها  هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری   هرمز داورپناه

+ ۲۵ - پلیس مخفی  هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده  هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی  هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ  هرمز داورپناه

+ ۲۱ / قدم بعد   هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم  هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور!  هرمز داورپناه

+ ۱۸- مردی در رؤیا  هرمز داورپناه

+ ۱۷ – مرد انقلابی  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶  هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس   هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟  هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه  هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان  هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی  هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت  هرمز داورپناه

+ ۹ - پارتی  هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه!  هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک  هرمز داورپناه

+ ۶- جسد   هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت   هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان 2- شیکاگو  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان  هرمز داورپناه

+ 12- پرواز  هرمز داورپناه

+ 11- سفر به شمال  هرمز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها  هرمز داورپناه

+ 9- جناب دکتر...  هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت  هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی  هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی  هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز  هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها  هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی  هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام  هرمز داورپناه

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان  هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا   هرمز داورپناه

+ 45- خروس جنگی  هرمز داورپناه

+ 44 – مرغ، یا خروس؟  هرمز داورپناه

+ 43- فرشته  هرمز داورپناه

+ 42 - سقوط ماه  هرمز داورپناه

+ 41- کرم ها  هرمز داورپناه

+ 40- سگ شکاری   هرمز داورپناه

+ 39- صاحبخانه  هرمز داورپناه

+ 38- نادر شاه افشار  هرمز داورپناه

+ 37- سرخ پوست ها   هرمز داورپناه

+ 36- آلبالو پلو  هرمز داورپناه

+ 35- آرسن لوپن  هرمز داورپناه

+ ۳۴- ارکستر گلاب دره  هرمز داورپناه

+ 33- زولبیا بامیه  هرمز داورپناه

+ 32- جریان نفت  هرمز داورپناه

+ 31 - کوچه قٌجَرا  هرمز داورپناه

+ 30- فرار از خانی آباد  هرمز داورپناه

+ ۲۹ - دزد  هرمز داورپناه

+ ۲۸ - زنبور ها  هرمز داورپناه

+ ۲۷- درس انشاء  هرمز داورپناه

+ 26- سینما بهار  هرمز داورپناه

+ 25- مردی در استخر  هرمز داورپناه

+ 24 - سفر عید  هرمز داورپناه

+ 23 – لوژ سواری  هرمز داورپناه

+ 22- ترور  هرمز داورپناه

+ 21- سیگار  هرمز داورپناه

+ 20- نیش عقرب  هرمز داورپناه

+ 19 - حمٌام عمومی  هرمز داورپناه

+ 18-اجننٌه   هرمز داورپناه

+ 17 – کازانوا  هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995