Iranian Futurist
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
محیط زیست
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


19 - حمٌام عمومی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Facebook Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[2016-04-06]   [ هرمز داورپناه]

 


 


 

 

 

 

 

یکی از خاطرات جالب دوران کودکی بهروز و بابک، رفنن به حمام بود . آن روزها البته منظور از "حمٌام رفتن" ، رجوع کردن  به یکی از دو یا چند نوع گرمابه  در خارج از خانه بود، چرا که خانه ها نه تنها آب گرم، بلکه غالباً  لوله کشی آب هم، نداشتند. به این ترتیب "حمٌام رفتن" به این معنی بود که افراد، بقچه های خود را که حاوی حوله و لیف و کیسه و صابون و روشور و سنگ پا و     لباس های    تمیز بود،     می بستند و از صبح زود به گرمابه  می رفتند  و شماره ای می گرفتند و  به  انتظار   می نشستند تا وقتی که نوبتشان شد برای شستشوی سر و بدنشان وارد حمام "نمره" شوند، و یا اگر نخواستند، به "حمام عمومی" که دارای یک فضای بزرگ با خزینه های آب گرم و سرد بود اما هیچ چیز خصوصی نداشت بروند.

     بهروز طبعاً خاطرات چندانی از حمام رفتن خود در دوران طفولیت نداشت چرا که در آن زمان کوچکتر از آن بود که چیزی در حافظه اش مانده باشد.  اولین خاطراتی که از  "حمام رفتن" داشت مربوط به  زمانی می شد که همراه با مادر، و خواهرش گلریز، که خیلی کوچک، یعنی شاید یک ساله  یا دو ساله بود، به حمام می رفت. در آن زمان آن ها به حمام "نمره" می رفتند و بچه ها هر بار مجبور بودند  مدتی طولانی در کنار مادر بنشینند و  و گوش به دهان "حمامی" که شماره ها را یکی یکی اعلام می کرد  بسپارند تا نوبتشان  شود.

 


      اما این برنامۀ  انتظار کشیدن در سالون "حمام نمره" در  بسیاری مواقع برای بچه ها خالی از لطف هم نبود و در آن جا به آن ها تا حدودی خوش می گذشت،  چرا که مادر برای ساکت نگاه داشتنشان، معمولاً  از آن ها به خوبی پذیرایی می کرد، و علاوه بر آب نبات و شکلات کشی یا تخمه کدو که به همراه می آورد، گاهی حتی از حمامی  یک بطری سینالکو( پدر بزرگ پپسی کولا) هم که در حوضچۀ آب خنک حمام نگاهداری   می شد برایشان می خرید که خیلی خوشمزه بود و بهروز و گلریز  به آن علاقۀ زیادی داشتند. آن ها در این زمان اتنظار، حتی گاهی با بچه های دیگر که منتظر نوبت بودند  دوست می شدند و به  انجام  انواع بازی هایی که اجرای  آن ها در راهرو طویل حمام امکان  داشت  می پرداختند.

         بالاخره هم وقتی با پایان ساعات انتظار، حمامی شمارۀ آن ها را می خواند و "نمره" حمام آن ها را اعلام می کرد، بهروز و گلریز با خوشحالی به داخل "سربینه"  می رفتند  و لباس هایشان را بیرون می آورند و برای "آب بازی" به داخل  حمام  که معمولاً سکویی و دوشی و تشتی بزرگ هم   داشت می دویدند. در آن روز ها معمولاً  بعد از مدتی که بهروز و گلریز در تشت حمام،  آب بازی می کردند، خانم "دلاک" ، که معمولاً عاقله زنی خسته و بد اخلاق بود،  به داخل می آمد و اول سر و بدن گلریز را ، که معمولاً با جیغ و فریاد های بلند  او همراه بود، می شست و بعد بهروز را  می نشاند و با  "کیسه" اش، به اصطلاح او را "چرک" می کرد و بعد لیف می زد و و "آب می کشید" و همراه با گلریز به سربینه حمام می فرستاد تا در آن جا بازی کنند و منتظر بمانند  تا او سر و بدن مادر را هم بشوید و کار " حمام رفتن " آن ها را خاتمه دهد.

 

 


         در یکی از همین موارد حمام رفتن با مادر بود که حادثه ای  روی داد. در آن روز معلوم نشد که بهروز  در حین شست و شو به وسیله "خانم دلاک" مرتکب چه عمل خلافی شده بود و یا به چیز ممنوعه ای نظر انداخته بود که   خانم دلاک پس از پایان کار، و قبل از خروجش از حمام، با چشمانی  که در آن سوء ظن موج می زد نگاهی به بهروز انداخت  و بعد رو به مادر گفت: "خانوم جون بهتره دیگه این بچه رو با خودتون به این جا نیارین! بفرستینش حموم مردونه!"  و در حالی که سرش را تکان تکان می داد آن جا را ترک گفت. و البته حکم خانم دلاک اجرا شد  و بهروز دیگر هیچ وقت با مادر به حمام زنانه نرفت.

          اما محروم شدن از رفتن با مادر به  حمٌام زنانه، که برای بهروز با خاطرات خوبی همراه بود، حسرت خیلی زیادی  هم به دل او نگذاشت چرا که او شخصاً ترجیح   می داد که همراه با بابک، که هم بازی همیشگیش بود، با پدر به حمام مردانه برود. تنها اشکال  حمام رفتن با پدر و بابک این بود که پدر دوست داشت صبح خیلی زود به حمام عمومی، که در آن مردان و کودکان قد و نیم قد، لخت مادر زاد، یا با لنگ های  رنگ و  وارنگ به کمر،  در رفت و آمد بودند برود. و این برای بهروز که تجربۀ بی لباس  راه رفتن در مقابل آدم های لخت و عور دیگر را نداشت و زیاد هم از صبح زود بلند شدن به خاطر رفتن به حمام خوشش نمی آمد تا حدٌی ناخوشآیند  بود .

   خوشبختانه  اولین باری  که او با پدر به حمام رفت، بابک که حالا در این کار سابقه ای طولانی داشت، با غرور تمام  هر چه را که بهروز می خواست، یا حتی نمی خواست، بداند ، به زور برایش توضیح داد. بابک  که از داشتن آن همه اطلاعات در بارۀ موضوعی که بهروز در موردش  هیچ چیز نمی دانست غرق در غرور بود، به محض ورودشان به حمام، در حالی که بادی به غبغب انداخته بود، توضیحات و دستورات خود را شروع کرد: " این حوض آب  سرده! طرفش نرو میفتی توش می میری!"، "این پا شویه است. پاهاتو توش بشور اما مواظب باش لیز نخوری. خزه داره!"!  " لباساتو در آر، بذار این جا!" ، "لنگ ها اونجا هستن. یکی بردار! زود  ببند به کمرت که کسی نبیندت!"،  " شلوارتو قبل از این که لنگ رو ببندی در نیار!" و...و....

وقتی تعداد دستورات پشت سر هم بابک  خیلی زیاد شد  و او  شک و تردید بهروز را در اجرای اوامرش احساس کرد و متوجه شد که بهروز حالا به جای اجرای  فرمان های  او  مشغول دهان کجی کردن و پس پسکی رفتن است  به طوری که  هیچ نمانده است به درون  حوض آب سرد بیفتد،  برای پیش گیری از هر گونه نافرمانی او، به طرفش هجوم برد  تا یک پس گردنی به او بزند.  اما پدر از راه  رسید و دست او را گرفت:"عیبی نداره! عجله ای نداریم که! .ما تازه از راه رسیدیم! هیچ تنابنده ای هم که در این جا نیست!  پس واسۀ چی اونو هول کنیم؟"

 


بابک که درست حرف پدر را نفهمیده بود غرغر کنان گفت: " واسۀ یه پس گردنی چسکی که  تنابنده لازم نداریم!"  و ، در حالی که سرش را تکان تکان می داد به طرف خزینه آب گرم  رفت، و به این ترتیب دوران فرماندهیش به پایان رسید.

       پدر دوست داشت صبح زود که حمام خلوت و تمیز تر بود به حمام برود . می گفت در آن وقت روز، هم آب خزینه تمیز تر است و هم این که به علت خلوت بودن حمٌام، می شود در هر دو خزینۀ آب سرد و گرم، شنا کرد. خودش البته شناگر فوق العاده ای بود و می توانست صد بار یا بیشتر به دور آن خزینه ها که عرض و طول چندانی نداشتند  شنا کند. اما برای بابک که تازه نیمچه شنایی یاد گرفته بود، و بهروز که فقط می توانست به لبۀ خزینه آویزان شود و پا بزند، رفتن به خزینه، لطف چندانی نداشت. به هر حال، از آن جا که حمام خلوت بود، پدر به محض این که مردی که با کوزه ی مسی، چربی های روی خزینه و آشغال هایی را که از شب قبل در آب مانده بود جمع می کرد   (" کوزه انداز") رفت، از سرگرم  شدن دلاک به شستشوی بابک و بهروز استفاده کرد و به داخل خزینه آب گرم که مثل یک حوض بزرگ و نسبتاً عمیق بود، پشتک زد. نتیجه این شد که بخشی از آب خزینه بیرون ریخت و به سرو کلٌه ی بهروز و بابک و یکی دو نفر دیگر از مشتریانی که تازه وارد شده بودند ، پاشید،  و صدای آن ها و آقای دلاک را در آورد . اما پدر که ظاهراً گوشش به این جور حرف ها بدهکار نبود، با دو سه پشتک و شیرجۀ  دیگر نیمی از آب خزینه را بیرون ریخت . و بالاخره هم با آمدن آقای "حمٌامی" ، که پدر  را می شناخت و  از او سخت حساب می برد، اما زبان عجز و لابۀ  بسیار مؤثری داشت، قضیٌه راست و ریست شد و پدر نزد بچه ها آمد و دمر روی زمین دراز کشید. و دلاک  کار شستشوی بچه ها را رها کرد و به سوی او رفت.

حالا کار کیسه کشیدن بهروز  و بابک که پهلوی هم خوابیده بودند تمام شده بود و آن ها  داشتند روی زمین گرم حمام چرت می زدند .و منتظر بودند که کار کیسه کشیدن پدر هم انجام  شود تا آقای دلاک برای لیف زدن آن ها بیاید. نوری که از پنجره های پشت سرشان به  داخل می آمد حالا سایه های عجیب و غریبی روی دیوار مقابل می انداخت که برای بهروز یاد آور حرف های  فاطمه بود. اجنه!؟

وحشت برش داشت و خواست با بابک حرف بزند اما او ظاهراً به خواب رفته بود و صدای خرخرش بلند بود . بهروز نمی دانست که او واقعاً خواب است یا مثل بسیاری مواقع دیگر شوخیش گرفته. بابک از حرفی که پدر به او  زده بود دلخور شده و داشت تلافیش را سر او در می آورد.

دو باره به مقابلش نگاه کرد. حالا دو شبح بسیار قد بلند در پشت سرشان ایستاده بودند و سایه هاشان بر روی دیوار مقابل افتاده بود. زیاد تکان نمی خوردند . تنها لرزش های خفیفی داشتند اما کمی  بعد به شدت به تکان خوردن افتادند .بهروز خواست بابک را بیدار کند  که  صدای پدر را شنید:" هی جوون! مگه واسۀ حموم نیومدی؟ این جا واسه چی وایسادی؟"

کسی زیر لبی  گفت:" ببخشین!" و بعد هر دو سایه محو شدند. بهروز به آرامی به دور خودش چرخید. اما  هیچ کس در آن جا نبود. از داخل خزینه صدای  تالاپ و تولوپ      می آمد. افرادی در آن جا آب بازی می کردند.

       حالا کار کیسه کشی پدر تمام شده بود. بابک و بهروز  به دستور "آقای دلاک" مجبور شدند از جا بلند شوند تا او لیفی را که با ریختن صابون در آن و باد کردنش به صورت توپی از حباب  صابون در آورده بود به سر و تنشان بمالد. بهروز که حواسش جای دیگری بود، فرمان "ببند"  آقای دلاک را به موقع نشنید  و لحظه ای بعد به خاطر سوزش شدیدی که با ورود آب صابون به چشم هایش حس کرده بود، فریادش به هوا رفت؛ و بابک با صدای بلند  خندید:" تا تو باشی که به حرفای من گوش بدی!"

بهروز با دلخوری گفت: " مگه تو چی گفتی؟"

-         گفتم که وقتی دلاک صورتتو صابون می زنه باید فوراً چشاتو ببندی وگرنه صابونا رو می تپونه توی چشت!"

-         بهروز زیر لب گفت:" غلط می کنه!"

-         بابک گفت: " خب همینه  دیگه! وقتی به حرف بزرگترت گوش نمی دی چشمات هم باید بسوزه!"

بهروز که هنوز چشمش می سوخت داد زد: " گوش نمی دم تا کونت بسوزه!"

بابک خواست  به طرف او هجوم ببرد که دلاک صورت او را هم لیف صابون زد و چشمانش چنان سوخت که برای این که  جیغ نکشد مجبور شد سرش را خم کند و دندان هایش را به هم فشار دهد!

          این حمام عمومی، نسبتاً مدرن بود ومثل حمام نمره، دوش هم داشت، و بچه ها  وقتی برای دوش گرفتن رفتند، لنگ هایشان را باز کردند تا  خوب تمیز شوند. بهروز و بابک که در کنار هم ایستاده و خودشان را درزیر دوش می شستند، زیاد به دور برشان توجه نداشتند. اما وقتی کارشان تمام شد و خواستند به طرف سکوی پهن و بلندی که محل قرار دادن لباس ها بود بروند، دو مرد جوان را دیدند که لبخند زنان به طرفشان می آیند. وقتی از پهلویشان می گذشتند یکی از آن ها نگاهی خیره به بهروز انداخت و زیر لب گفت "آ جون!"  و دومی که از کنار  بابک رد می شد لب هایش را  غنچه کرد و موچ کشید و چشمک زد.

 بهروز با گیجی  نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد. ولی بابک  انگار که چیزی کاملاً عادٌی دیده باشد بی اعتنا به راه خود ادامه داد، اما بالاخره وقتی نگاه پرسشگر بهروز را  دید شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " محلشون  نذار! اون دیٌوسا، بچٌه بازن!"

بهروز با تعجب  گفت: " اونا که سنشون خیلی زیاده، سی سالشون هم بیشتره! واسۀ چی با بچه بازی می کنن!؟"

بابک نگاهی به بهروز  انداخت و سرش را تکان داد زیر لب گفت: " آدم بی سواد!" و دیگر هیچ توضیحی نداد.

وقتی به خانه برگشتند  و بهروز داستان را برای مادر تعریف کرد، مادر کمی قرمز شد و زیر لب گفت: " تقصیر باباته که میره حموم عمومی و با این اراذل و اوباش هم نشین   می شه!"  

 بهروز  که بیشتر گیج شده بود، با عجله گفت: "اما  بابا اون جا نبود که! اون دو تا پیرمرد بودن! یکی از اونا  گفت!"

مادر از جایش بلند شد و سرفه ای کرد و از اتاق بیرون رفت. بابک که ناراحت شدن مادر را دیده بود با قیافه ای دلخور رو به بهروز گفت: " واسۀ  چی بهش  گفتی؟ تقصیر اون چیه!؟"

بهروز گفت: " آخه اونا که  کار بدی نکردن ...فقط یه  چشمک زدن دیگه!  تازه ... جونم بهمون گفتن!"

بابک در حالی که اخم کرده بود، از جایش بلند شد و باعصبانیت گفت: " اونا وقتی که ما رو زمین خوابیده بودیم هم وایستاده بودن ما رو دید می زدن. حالا فهمیدی!؟" و به سرعت از اتاق بیرون رفت.

کمی بعد پدر که ظاهراً عصبانی بود به آن جا  آمد و یک راست به طرف بهروز رفت:   "بگو ببینم، این بچه مزلٌفا کی بودن!"

بهروز با گیجی گفت:" اونا...بچه نبودن که... سنشون خیلی زیاد بود..."

-         خب، باشه، فقط بگو به تو  چی گفتن؟ بهم بگو تا حسابشونو  برسم!"

بهروز با تعجب گفت: " واسۀ چی؟ اونا که کاری نکردن!  یکیشون  می خواست بابک رو بوس کنه. یکیشون هم به من گفت جون!"

پدر با عصبانیت گفت: " بچه مزلفای  مادر قحبه! یک جونی بهشون نشون بدم که تا صد سال دیگه یادشون نره!"

بهروز که هنوز درست نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده زیر لب گفت: " تا صد سال دیگه که  ...اونا مردن!"

      رفتن پدر و بچه ها   به حمام عمومی ادامه پیدا کرد، اما  حالا پدر تلاش می کرد تا بچه ها را آن قدر  زود به حمام ببرد که هیچ کس در آن جا نباشد. به این ترتیب او هر بار قدری زودتر بلند می شد و بچه ها را برای رفتن به حمام از خواب بیدار می کرد. در یکی از این موارد، وقتی  پدر زودتر از معمول  از خواب پریده و دیگر خوابش نبرده  بود، تصمیم گرفت که در همان موقع و در حالی که شاید یکی دو ساعت بیشتر ار نیمه شب نگذشته بود به حمام برود و  بهروز و بابک را صدا زد. بچه ها که  گیج خواب بودند تلو تلو خوران بقچه هایشان را که مادر از شب قبل آماده کرده بود برداشتند و به دنبالش به راه افتادند. این بار آن ها  به قدری  زود رسیدند که حمام  هنوز باز نشده بود. وقتی پدر برای  چندمین بار  در را کوبید، کسی با دلخوری فریاد کشید: " تعطیله!  یه ساعت دیگه بیا!"

 اما پدرکه حوصلۀ انتظار کشیدن نداشت داد زد: " غلط کردی که تعطیله، مرتیکه! زود باش در رو باز کن!"


 چند دقیقه بعد  "حمٌامی" با قیافه ای عصبانی   در را باز کرد، اما  قبل از این که بتواند  بد و بیراهی بگوید، با دیدن قیافۀ خشم آلود پدر، یکه خورد و چند لحظه ای  ساکت ماند  و  بعد با لحنی توی دماغی  زیر لب  گفت:" سلام جناب سرهنج!"

آن وقت پدر با قدم هایی محکم به سوی حمامی  رفت، مرد با عجله  خودش را کنار کشید، و آن ها یکی بعد از دیگری وارد حمام  شدند.

      هر سه طبق معمول لباس هایشان را بیرون آوردند و لنگ هایشان را بستند و به طرف خزینه آب گرم به راه افتادند. اما برخلاف انتظار آن ها ، خزینه خالی نبود. مردی باریک و بلند اندام که لنگی را مثل شلوار به خود پیچیده بود و  چوب درازی در دست داشت، لب خزینه ایستاده و به آن ها زل زده بود. بهروز و بابک  به تصور این که آن  مرد همان "کوزه انداز" همیشگی است ابتدا توجهی به او نکردند. اما مرد که انگار انتظار آن ها را نداشت همان طور بدون حرکت سر جا یش ایستاده و چوب بلندش را می چرخاند و به آن ها خیره نگاه می کرد. بابک که حالا کمی جا خورده بود چپ چپ کمی نگاهی به او انداخت  و زیر لب  گفت : " این... دیگه کیه!"

بهروز ناگهان به یاد حرف فاطمه افتاد که گفته بود جن ها معمولاً صبح های خیلی زود به حمام عمومی می روند و آن جا را قرق می کنند، و با وحشت داد زد : " اجنٌه!"

     پدر که خودش هم به وجود اجنٌه اعتقادی راسخ داشت، بعد از مکثی، به آرامی به طرف مرد که مثل مجسمه سر جایش ایستاده بود رفت نگاهی به دور و بر او انداخت و بعد از این که با سرفه ای سینه اش را صاف کرد با صدایی که معلوم بود سعی می کند بلند و محکم باشد گفت: " تو  اینجا چیکار می کنی؟"

مرد با گیجی گفت: " من.....من.......همیشه این جام... !"

پدر با تردید گفت: " آره ، می بینم. اما تو ... داری چیکار می کنی؟"

مرد کمی به دور خودش چرخید و چوبش را تکان داد و بعد گفت:" من...من... چوب      می زنم!"

بهروز  زیر لب گفت: "حتماً ناظم  جنٌاس....مثه آقای شمر.... بچه جنٌا رو چوب          می زنه!"

بابک گفت: "  این جا که مدرسه نیس، بچه!  حمومه! اون داره خزینه رو چوب می زنه!"

پدر یک قدم دیگر جلو رفت و با صدایی محکم تر گفت: " چی؟ .... تو چیچی رو چوب    می زنی؟"

مرد به جای جواب  با وحشت به خزینه اشاره کرد. بهروز و بابک با کنجکاوی جلو رفتند  و سر کشیدند که ببینند آن مرد چه چیز را در خزینه چوب می زند. اما  داخل  خزینه اثری از هیچ جن و پری یا موجود زنده ای دیده نمی شد. تنها چیزهای نا آشنایی  به رنگ تیره بر روی آب شناور بود. پدر در حالی که فین فین می کرد جلو تر رفت و زیر لب  گفت: " اینا... چیه؟"

مرد دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت. پدر که حالا اعتماد به نفسش را به دست آورده بود  محکم  گفت: " پرسیدم اینا چیه روی آب، مرتیکه!؟ "

مرد با لکنت گفت: " اینا .... اینا.... آقای حمومی گفت چوب بزنم ...بره ته آب ... "

پدر با عصبانیت گفت: " پرسیدم اینا چیه؟ جواب منو بده ...؟ "

مرد حالا رنگش کاملاً پریده بود. به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. انگار دنبال راه فراری می گشت.

بهروز  گفت: " بوی بد می ده ... بوی... گه می ده!"

مرد تا حرف بهروز را  شنید چوبش را انداخت و به سرعت به طرف در خروجی حمام دوید. پدر هم به دنبالش رفت و فریاد زد:" جواب منو بده، پدر سوخته!" و با دست محکم به پس گردن او کوبید. مرد از شدت برخورد ضربه پدر که ورزشکار و بسیار قوی بود با صورت به زمین افتاد. اما باز بلند شد و با تمام نیرو دوید. و پدر که طبق معمول فوراً دلش به حال فرد کتک خورده سوخته و از کار خودش هم پشیمان شده بود، با رنگی پریده روی سکویی نشست.

         آن  روز، آن ها  به داخل خزینه حمام نرفتند. فقط خودشان را کمی صابون مالی کردند و قبل از این که حتی دلاک ها بیایند دوش داغی گرفتند و بعد از این که پدر کمی  با صاحب حمام حرف زد از آن جا خارج شدند .

     وقتی به منزل رسیدند، مادر که انتظار آن ها  را در آن ساعت نداشت با حیرت نگاهی به پدر، بعد  به بابک و بهروز انداخت و به آرامی گفت: " چی شد؟ حموم تعطیل بود؟"

پدر با عصبانیت گفت: " نه، پدر سوخته!"

مادر که بیشتر متعجب شده بود گفت: " پدر سوخته!؟ پدر سوخته، کی؟ "

بابک گفت: " همون که تو آب ریده بود!"

مادر که انگار فکر می کرد عوضی شنیده، با گیجی گفت: " تو آب چیکار کرده بود!!؟"

بهروز گفت : " ایی کرده بود ... ایی! " و بعد توضیح داد: " یعنی شاش بزرگ!"

مادر که حالا  مرتباً از یکی از آن ها  به دیگری نگاه می کرد، با دهانی باز ساکت مانده بود. اما پدر بالاخره توضیح داد: " من از دهن اون مرتیکۀ حمومی حرومزاده بیرون کشیدم! هر وقت که آب خزینه خیلی کثیف می شه، به جای این که آب رو عوض کنه، یکی رو می فرسته که کثافتای کسانی رو که روز یا شب قبل توی خزینه آب گرم کردن، با چوب بزنه، که برن ته آب و دیده نشن! می گه چون خزینۀ حموم بزرگه، و آبش آب کُره،  هر کی هرچی دلش خواست می تونه توی اون برینه! اشکال شرعی هم نداره. می گه از آخوند محل هم پرسیده! "

مادر فقط توانست بگوید : "وا.... چه حرفا...!"  و به بچه ها، که هر کدام از سویی از مقابل چشمانش فرار می کردند ، خیره نگاه کند.

     این آخرین باری بود که بهروز و بابک و پدر،  به حمام عمومی رفتند. از آن پس، آن ها هم مثل مادر، به "حمام نمره" رفتند، که مانند حمام زنانه، سربینه ای داشت و داخلش سکویی و لگنی و دوشی. تنها تفاوتش با حمامی که بهروز با مادر و گلریز     می رفت   در این بود که به جای  " خانم دلاک " ، " آقای دلاک" داشت ....

بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ / Thursday 21st November 2024

هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا   هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا  هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟   هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد!  هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!   هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو  هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت   هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال  هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم  هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز!  هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر  هرمز داورپناه

+ پشه ها  هرمز داورپناه

+ فرار بزرگ  هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین  هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک  هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"   هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر  هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!   هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟   هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور  هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش!  هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید  هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله  هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد  هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه...  هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر  هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار  هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟  هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها  هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت  هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها  هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری   هرمز داورپناه

+ ۲۵ - پلیس مخفی  هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده  هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی  هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ  هرمز داورپناه

+ ۲۱ / قدم بعد   هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم  هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور!  هرمز داورپناه

+ ۱۸- مردی در رؤیا  هرمز داورپناه

+ ۱۷ – مرد انقلابی  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶  هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس   هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟  هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه  هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان  هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی  هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت  هرمز داورپناه

+ ۹ - پارتی  هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه!  هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک  هرمز داورپناه

+ ۶- جسد   هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت   هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان 2- شیکاگو  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان  هرمز داورپناه

+ 12- پرواز  هرمز داورپناه

+ 11- سفر به شمال  هرمز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها  هرمز داورپناه

+ 9- جناب دکتر...  هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت  هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی  هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی  هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز  هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها  هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی  هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام  هرمز داورپناه

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان  هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا   هرمز داورپناه

+ 45- خروس جنگی  هرمز داورپناه

+ 44 – مرغ، یا خروس؟  هرمز داورپناه

+ 43- فرشته  هرمز داورپناه

+ 42 - سقوط ماه  هرمز داورپناه

+ 41- کرم ها  هرمز داورپناه

+ 40- سگ شکاری   هرمز داورپناه

+ 39- صاحبخانه  هرمز داورپناه

+ 38- نادر شاه افشار  هرمز داورپناه

+ 37- سرخ پوست ها   هرمز داورپناه

+ 36- آلبالو پلو  هرمز داورپناه

+ 35- آرسن لوپن  هرمز داورپناه

+ ۳۴- ارکستر گلاب دره  هرمز داورپناه

+ 33- زولبیا بامیه  هرمز داورپناه

+ 32- جریان نفت  هرمز داورپناه

+ 31 - کوچه قٌجَرا  هرمز داورپناه

+ 30- فرار از خانی آباد  هرمز داورپناه

+ ۲۹ - دزد  هرمز داورپناه

+ ۲۸ - زنبور ها  هرمز داورپناه

+ ۲۷- درس انشاء  هرمز داورپناه

+ 26- سینما بهار  هرمز داورپناه

+ 25- مردی در استخر  هرمز داورپناه

+ 24 - سفر عید  هرمز داورپناه

+ 23 – لوژ سواری  هرمز داورپناه

+ 22- ترور  هرمز داورپناه

+ 21- سیگار  هرمز داورپناه

+ 20- نیش عقرب  هرمز داورپناه

+ 19 - حمٌام عمومی  هرمز داورپناه

+ 18-اجننٌه   هرمز داورپناه

+ 17 – کازانوا  هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995