Iranian Futurist
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
محیط زیست
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


21- سیگار

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Facebook Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[2016-04-26]   [ هرمز داورپناه]

 

 

 

 

 

 

وقتی سال تحصیلی تمام شد، بابک که حالا کلاس چهارم  را هم تمام کرده بود و کلاس پنجمی  به حساب می آمد   و برای تمام کردن تحصیلاتش در دبستان،  که شش کلاسه بود،  فقط یک سال دیگر در پیش داشت، شدیداً احساس بزرگی می کرد. بهروز هم که حالا کلاس دوم  را تمام کرده بود و کلاس سومی  محسوب می شد،  و بنا بر این برای به پایان رساندن  آن  مدرسه، که چهار کلاسه بود، فقط یک سال دیگر در پیش داشت، دقیقاً  همان احساسی را  پیدا کرده بود  که بابک داشت.  اما از آن جا که ظاهراً هیچ کدام از بزرگترها این بزرگ شدن آن ها را به رسمیت نمی شناختند، آن ها هردو به دنبال وسیله ای می گشتند تا این تحول بزرگ را به آن ها  ثابت کنند.

     در یکی از روزهای تعطیل آغاز تابستان که دایی فریبرز همراه با مادر بزرگ به منزل آن ها آمده بود، بابک این نکته  را با او مطرح کرد. آن ها مثل همیشه تیر و کمان هایشان را در جیبشان گذاشته و از کوچه محبیان می گذشتند و بهروز هم به دنبالشان می رفت. بابک پرسید: " دایی فریبرز، اگه آدم   بزرگ شده باشه  باید چیکار کنه؟"

فریبرز سری تکان داد و گفت: " خب آدم واسۀ این که بزرگ باشه، باید بزرگ شده باشه دیگه!"

بابک که از این جواب فریبرز چندان سر در نیاورده  بود پرسید: " خب اگه آدم... بزرگ بشه اما بزرگترا این موضوع رو نفهمن چی؟"

فریبرز شانه هایش را بالا انداخت: " خب نفهمن! به جهنم!"

بابک که باز هم  چیزی دستگیرش نشده بود خواست سؤال دیگری مطرح کند  اما فرصت آن را پیدا نکرد چرا که صدای فریاد کسی  را از پشت سرش شنید  و  به دنبال آن عباس  را دید که در حالی که فحش های خواهر و مادر  نثار پدرش می کرد به سرعت از در خانه شان بیرون آمد و تا انتهای کوچه دوید. از سر و صدای او  بهمن و نصرت  هم از خانه هایشان خارج شدند  و همراه با بابک، بهروز و فریبرز به طرف محلی که عباس نشسته بود و فحش می داد به راه افتادند. لحظه ای بعد فرهاد هم پیدایش شد  و همه به دور عباس حلقه زدند.

 فریبرز پرسید: " چی شده عباس؟ دعوات با بابات سر چی بود؟"

عباس بعد از این که فحش دیگری  نثار  پدرش کرد گفت: " به من می گه دهنت بو شیر    می ده!  نمی دونه که من هفتای اونو حریفم!"

فرهاد سری تکان داد و گفت: " این آدم بزرگا همشون سر و ته یه کرباسن! اصلاً نمی تونن بفهمن که بچه هاشون دیگه بزرگ شدن! فقط بلدن یه سیگار بذارن گوشۀ لبشونو ژست بگیرن که ما بزرگیم و شما کوچیک!"

فریبرز از عباس پرسید: " حالا موضوع چی بود؟ تو چی گفتی که اون لجش گرفت؟"

عباس گفت: " من که چیزی نگفتم. اون می گه دیگه سرور نباس بیاد خونۀ ما. می گه من و اون  کارای بی ناموسی می کنیم. منم گفتم که سرور بایس بیاد چون نومزد منه و می خوام سال دیگه باهاش عروسی کنم!"

بهروز که حواسش جای دیگر بود  پرسید: " تو هم... بابات.... سیگار می کشه؟"

عباس گفت: "آره بابا! هزار تا کوفت  و زهر مار می کشه. اما نوبت ما که می شه می گه شما بچه این!"

بابک گفت:" لابد نمی ذاره چیزی بکشی تا بتونه بگه دهنت بوی شیر می ده دیگه!"

بهمن گفت:" تو خونۀ ما همه  سیغار می چشن. از بزرج تا کوچیک. فگت من یکی   نمی کشم."

نصرت گفت: " خب،  واسه همینه که دهنت مثه عباس بو شیر می ده!  اگه تو هم روزی شصت هفتاد تا  سیگار  دود می کردی اونوقت دهنت بوی سیگار می داد و بزرگ شده بودی!"

فریبرز دستی به سر عباس کشید و گفت: " حالا پاشو یه خورده بریم توی اون استخر خرابه بچرخیم  ببینیم یه گنجیشکی چیزی گیرمون میاد بزنیم یا نه؟ بعدش راجع به عروسی تو یه فکری  می کنیم!"

نصرت گفت: " صبر کن تا ده بیست تا سیگار اشنو بکشی و یه خورده رشد کنی، اون وقت خودم یه زن ترگل ورگل برات می گیرم!"

عباس ته لبخندی زد و گفت: " من که نگفتم همین الان  می خوام زن بگیرم! من فقط گفتم سرور نومزدمه!"

فرهاد در حالی که زیر بغل عباس را می گرفت و او را از جا بلند می کرد گفت: " حالا پاشو بریم یه چرخی با آقا فریبرز بزنیم. وقتی که زمونش رسید بابات حتماً برات دست بالا می کنه و یه زن شنگولی منگولی مثه مرجان،  نومزد خودم،  واسه ت می گیره!"

عباس زیر لب گفت : "همچین زنی  می خوام هفتاد سال سیاه نگیره!" و  بلند شد.

 همه به دنبال فریبرز به گشت زدن در کوچه پس کوچه های اطراف پرداختند. چند ساعت بعد که  گرسنه شان شده بود  و داشتند برای خوردن ناهار به خانه برمی گشتند بابک به طرف   بهروز آمد و در گوشش گفت: " حالا معلوم شد ما باید چیکار کنیم!"

بهروز با گیجی پرسید:" چیکار؟... واسه چی؟"

بابک به تندی گفت: " خب واسۀ این که همه بفهمن ما بزرگ شدیم دیگه!"

بهروز ابروهایش را در هم کشید: " چطوری؟"

بابک سرش را خم کرد و آهسته گفت: " سیگار...!"

          پدر بابک و بهروز سیگاری بود و سیگار هما، و بعضی اوقات که دلش می خواست سیگاری قوی تر دود کند، سیگار اشنو، می کشید. او برای این که هر وقت سیگار هایش تمام می شد مجبور نباشد کسی را به دنبال خرید آن بفرستد، در ابتدای هر ماه که تازه حقوق گرفته و پول دار بود، سیگارهای مصرفی تمام ماهش را یکجا می خرید، و جعبه های پنجاه تایی سیگار هما و غیره را به مادر می داد تا آن ها را در یکی از دو قفسۀ میز آرایش خودش،  که قفلش هم خراب شده بود وخیلی به زحمت باز و بسته می شد،  قرار دهد. مادر  هر بار که پدر سیگار می خواست به شیوۀ خاصٌی که فقط خودش از آن خبر داشت در این قفسه را باز می کرد و جعبه ای به او می داد تا در قوطی سیگارش خالی کند و به تدریج بکشد.

    آن روز وقتی بچه ها به خانه برگشتند بابک  چشمکی به بهروز زد و به میز آرایش مادر اشاره کرد و خندید.

بهروز چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: "اگه تو امیر ارسلان رومی هم بودی    نمی تونستی اینو باز کنی! این از  قلعۀ سنگ بارون هم محکم تره!"

                              

بابک زیر لب گفت: " مگه مامان  مادر  فولاد زرهه که می گی قلعۀ سنگ بارون! این فقط یه کلید می خواد و ...." و چون صدای پای کسی آمد حرفش را قطع کرد.

          بازکردن قفسۀ میز آرایش مادر واقعاً هم  کار چندان آسانی نبود چرا که اولاً   می باید در روزی اتفاق می افتاد که هیچ کس به جز بهروز  و بابک در منزل نباشد، که این خود کمتر روی می داد، چرا که  همیشه، حتی زمانی که  پدر و مادر به جایی رفته و  گلریز را هم با خود برده بودند، معمولاً یا فاطمه، یا غلامرضا و یا هردو در خانه  حضور داشتند و می توانستند بی موقع سر برسند و کار را خراب کنند. و ثانیاً، مادر همیشه  دسته کلیدش را همراهش می برد.  و طبعاً بدون کلید، باز کردن قفلی که با کلید هم به زحمت باز می شد کار هر کسی نبود.

اما یک  شب بالاخره فرصتی به دست بچه ها آمد.  آن شب  پدر و مادر به یک میهمانی دعوت شده بودند و  بعد از مدتی که به بابک و بهروز اصرار کردند که به همراهشان بروند و آن ها نپذیرفتند آخرین سفارش ها را به فاطمه کردند و با عجله دست گلریز را گرفتند و سوار اتوموبیل شدند و رفتند. هنوز چند لحظه از دور شدن آن ها نگذشته بود که بابک ناگهان خندید.

بهروز گفت:" چیه مگه مهمونی نرفتن هم خنده داره؟ تو که اگه رفته بودی می تونستی تا خرخره  شیرینی بخوری!"

بابک گفت: " واسه شیرنی نخوردن نمی خندم  که خره! واسه یه چیز دیگه س ... که از شیربنی خیلی خیلی خوشمزه تره!"و مشتش را که چیزی در آن بود تکان تکان داد و  در حالی که به طرف اتاق خواب می دوید داد زد:" بیا تا نشونت بدم!"

وقتی داخل اتاق روی تل رختخواب ها نشستند بابک مشتش را جلو آورد و باز کرد.

بهروز با تعجب گفت:" این که....دسته کلیدای مامانه؟ اونو از کجا آوردی؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت: " هیچ جا! همین جا!" و به روی طاقچه جلو پنجره اشاره کرد." مامان اونا رو جا گذاشته بود!"

-         خب ، چرا بهش ندادی؟

-         واسۀ چی بدم؟ مگه یادت نیست چند وقته منتظر این کلیدا هستیم؟

-          خب باشیم. اون اگه ببینه اون همراهش نیست خیلی نگران می شه!

بهروز باز شانه هایش را بالا انداخت: " نه بابا، واسۀ چی نگران بشه. خب فکر می کنه اونا رو جا گذاشته دیگه...وقتی برگشت  ورشون می داره."

کمی سکوت برقرار شد و بعد بهروز گفت:" آخه، کلید تنها  که به درد نمی خوره! فاطمه و غلامرضا اینجان. می بینن و به بابا و مامان می گن!"

بابک گفت: " نچ!"  و اضافه کرد:" غلامرضا امشب توی قهوه خونۀ دربند مجلس داره!"

-         خب فاطمه که هست؟  اون که بدتره! اون خیلی وقته که منتظره یه شب با ما تنها باشه! می خواد واسمون جن احضار کنه. می گه اگه یه دفعه دیگه جنا رو ببینیم هیچ وقت اونا رو فراموش نمی کنیم و... این واسمون خیلی خوبه..."

بابک شانه هایش را بالا انداخت:"جن چیه بابا ! اون... خودشو می گه! می خواد باز جنی بشه و بیفته روی سر و سینۀ ما!  تازه ... من یه فکری کردم که  شٌر اونم   یه جوری کم می کنه!"

-         راستی؟ چطوری؟

بابک خندید: " می دونی این زنیکه خیلی دوست داره از خونه بزنه  بیرون و واسۀ خودش بگرده. اما تا مامان و پدر هستن نمی تونه. حالا اگه ما یه راهی پیدا کنیم،        می تونیم بفرستیمش دنبال نخود سیاه!  اونم که از خدا شه، می ره و  و به این زودیام بر نمی گرده!"

بهروز گفت:" واسه چی نخود سیاه؟ آلبالو خشکه که بهتره! من یه سکٌۀ  دوزاری نقره دارم. از عید برام مونده. بهش    می دم، می گم بره برام  آلبالو بخره!"

بابک داد زد: " جانمی جان! درست شد دیگه! همین الان دکش می کنیم  بره!"

     وقتی به اتاق فاطمه رفتند  و موضوع را با او مطرح کردند، همان طور که حدس   می زدند او  با وجود این که خیلی دلش می خواست با آن ها تنها باشد، از بیرون رفتن برای خریدن آلبالو خشکه به شدت استقبال کرد. فقط از آن ها خواست که از آن جا بیرون نروند، همان جا بازی کنند تا او با خیال راحت برود و "جَلدی" برگردد. 

وقتی فاطمه از خانه بیرون می رفت بابک زیر لب گفت: " حالا می بینیم این جَلدی برگردنش چقده طول می کشه!" و با  عجله دسته کلیدهای مادر را از جیبش بیرون کشید و کلید میز آرایش  را که باریک و بلند بود و با بقیه فرق داشت یافت و بعد دو نفری به اتاق خواب دویدند و  به جان قفسه  افتادند.

       شاید نیم ساعت یا بیشتر به نوبت با قفل "نابکار"( به قول غلامرضا) کلنجار می رفتند  تا این که یک بار که  بابک به قول خودش مشغول "فتیله پیچ کردن" قفل بود در میز توالت صدای خشکی  کرد  و در مقابل چشمان حیرت زده و مشتاق  آن ها  باز  شد، و جعبه های باریک و سفید رنگ سیگار هما و پاکت های سیگار اشنو به روی آن ها لبخند زدند!

یهروز و بابک نگاه پیروزمندانه ای به یکدیگر انداختند و بعد بدون این که چیزی بگویند چند جعبه را باز کرده و به سرعت جیب هایشان را از سیگار انباشتند و در را بستند. اما وقتی بهروز خواست در را قفل کند بابک مچش را گرفت و نگه داشت.

بهروز با تعجب  گفت:  " بازم می خوای؟ تو که دیگه جیبات جا نداره؟"

 بابک سرش را تکان داد: " آره ..." و بعد در حالی که جعبه ها ی خالی سیگار را از قفسۀ میز توالت  بیرون می کشید زیر لب گفت: " پدر  که خر نیست! می دونه جعبه های خالی رو توی میز توالت نذاشته! می خوای تا مامان در رو باز کرد بفهمه که این جا رو دزد زده!" و به سرعت سیگارهای یک جعبۀ نیمه خالی را هم  در جیب شلوارش تپاند، جعبۀ آن را هم  بیرون آورد و در را قفل کرد.

آن وقت  دسته کلید مادر  را درست در جایی که یافته بودند  قرار دادند و به سرعت به  نقطه ای  که وقتی فاطمه می رفت نشسته بودند،  رفتند و سر جایشان نشستند.

       اما انتظارشان خیلی طولانی شد. بالاخره بهروز که حوصله اش سر رفته بود  در حالی که از جایش بلند می شد داد زد: "ما  خیلی خریم ها! اگه رفته بودیم بیرون، تا به حال ده تا سیگار کشیده بودیم!"

بابک سری تکان داد و گفت:" راس می گی! ما واقعاً الاغیم! همچین این جا نشستیم که انگار اون زنیکه قراره همین  الان سر برسه!؟ " آن وقت سیگاری از جیبش بیرون آورد و زیر لب گذاشت و پکی محکم به آن زد.

                   

 بهروز با اشتیاق به دهان بابک  نگاه کرد.اما اثری از دود نبود. با دلخوری گفت:" انگار سیگارت خرابه. یک ذرٌه هم دود  نمی ده!؟"

بابک نگاهی به او  انداخت و در حالی که سرش را تکان می داد  گفت: "مگه ماشین دودیه که دود بده! وقتی روشنش نکردی از کجاش دود بده!"

بهروز  گفت: "  خب روشنش کن!چرا نمی کنی؟"

بابک گفت: "واسۀ این  که کبریت ندارم! سیگار که بدون کبریت روشن نمی شه!"

 بهروز کمی  به این طرف و آن طرف نگاه کرد و در حالی که از جایش بلند می شد گفت:" تا فاطمه نیومده باید بدویم بریم آشپزخونه!  اون جا  پر کبریته!"

آن وقت هر دو به سرعت  به طرف "آشپزخانه"  که در زیر ایوان و در کنار پاشیر بود دویدند. همان طور که حدس می زدند در کنار اجاقی که به دستور مادر در گوشۀ پاشیر ساخته بودند،بر روی  یک دبٌۀ  نفت، چند قوطی  کبریت قد و نیم قد بود. فوراً یکی را برداشتند و به همان سرعت به اتاق برگشتند.

 بابک بلافاصله سیگاری از جیبش بیرون آورد و آن را زیر لبش گذاشت و کبریت را کشید. بهروز  هم یکی از سیگارهایی را که در جیبش تپانده بود و حالا به خاطر شکستگی کمرش مرتباً به بیرون توتون افشانی می کرد بیرون آورد،  کمی با انگشت سوراخ آن  را مالش داد تا  سیگار راست بایستد و بعد  آن را  زیر لب گذاشت.

بابک در حالی که سیگارش را کنج لب گذاشته بود و دود می کرد و قر می داد به طرف  بهروز آمد تا مال او را هم روشن کند  اما قبل از این که به آن جا برسد چنان سرفه ای کرد که سیگار از دهانش بیرون پرید. بابک بدون این که به روی خود بیاورد سیگار را برداشت و کنج لبش گذاشت، کبریت دیگری کشید. بهروز که سرفه کردن  بابک  را دیده و وحشت کرده بود  ابتدا خود را قدری کنار کشید اما وقتی رفتار بزرگانۀ  بابک  را دید که حالا از بالا و مثل پدر به او نگاه می کند، قد راست کرد و به محض این که کبریت بابک به لبۀ سیگارش رسید پک محکمی به آن زد، و بلافاصله به سرفه افتاد!  حالا آن ها رو به روی یکدیگر ایستاده بودند و همراه با سرفه های شدید، خم و راست می شدند.

وقتی بالاخره سرفه هایشان کمی فروکش کرد،  بابک در حالی که سرش را مثل پدر تکان تکان می داد به بهروز نگاهی انداخت و گفت: "آخه بابا جون، آدم باید کاری رو که می خواد بکنه اول خوب یاد بگیره، بعد انجام بده! اگه می خوای یک  سیگاری درست و حسابی بشی   و مثل پدر به اون معتاد باشی، باید بدونی که  دود سیگار رو بالا نمی کشن! اونو میارن توی دهن و بعد فوت می کنن بیرون! آخه اگه این دود بوگندو بره توی گلو که آدم خفه می شه! کدوم احمقیه که بخواد با دست خودش خودشو خفه کنه ؟ هان؟"

بهروز که از کار خودش شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:" چشم!" و بعد پک کوتاهی به سیگارش که حالا داشت از کمر جدا می شد زد و به سرعت دود آن را بیرون داد و سرفه هم  نکرد. حالا دیگر بزرگ شدنش ثابت شده بود.

 اما احساس بزرگ شدن آن ها  زیاد دوام نیافت چرا که  لحظه ای بعد صدای در باغ بلند شد. ظاهراً فاطمه با پاکت آلبالو خشکه از راه رسیده بود.

 دو نفری  به سرعت پنجره های اتاق را باز کردند و ملحفه هایی از میان  رختخواب ها که در گوشه اتاق روی هم چیده شده بودند،بیرون کشیدند  و با چرخاندن آن ها به دور سرشان، به سرعت مشغول تهویه کردن هوای اتاق شدند.  

       فردای آن روز که جمعه بود و تعطیل، دایی فریبرز هم مثل هفته های  قبل، همراه با مادر بزرگ به خانۀ  آن ها آمد و وقتی جیب های پر از سیگار بهروز  و بابک را دید دهانش از حیرت باز ماند. " شما دو تا فسقلی این همه سیگار از کجا گیر آوردین!؟"

بهروز سری تکان داد:" ما اونا رو گیر نیاوردیم... دزدیدیم!"

بابک با دلخوری گفت:" نه بابا ما فقط اونا رو از میز توالت مامانم ... یه کم  کش رفتیم! بزرگتر که شدیم ...  پولشو بهش می دیم."

فریبرز با حیرت گفت: "میز توالت مامانت!؟ مگه خواهر جونم سیگاریه؟"

بهروز گفت: " خودش که نیس. شوورش سیگاریه و ... دو تا پسراش!"

فریبرز با گیجی به اطراف نگاه کرد و بعد پرسید: " یعنی شماها...سیگاری هستین؟ ....اون که پسر دیگه ای  نداره؟"

بهروز گفت:" من مثه بابا...سیگاریم، اما بابک ...مثه غلامرضا...شیره ایه..."

فریبرز با صدای بلند خندید و بعد برای این که جلوی دعوای   بابک و بهروز را که به هم  اخم کرده بودند بگیرد تند تند گفت: " خب باشه، عیبی نداره .حالا بیاین بریم ببینیم با این همه سیگار چیکار می شه کرد!"

و چون  مادر و مادر بزرگ را سرگرم بازی با گلریز دید، بی سرو صدا دست بهروز  و بابک را گرفت و از خانه بیرون آمد و و سه نفری به طرف باغ خرابه آخر کوچه به راه افتادند.

     عباس و نصرت که کنار در خانه عباس این ها نشسته و سرگرم صحبت بودند با اشارۀ  بابک که سیگاری در دست گرفته و تکان تکان می داد به دنبال شان به راه افتادند و لحظه ای بعد بهمن هم که جمع آن ها  را از پنجره خانه شان دیده بود بیرون  دوید و کمی بعد فرهاد  هم به اشارۀ بهروز  به آن ها پیوست . حالا تمام گروه انگار که در پی مأموریت مهمی باشند، به سوی باغ خرابۀ انتهای کوچه به  پیش می رفت.

      خوش بختانه آن روز در باغ خرابه اثری از چوپان و گلۀ گوسفند هایش نبود و آن ها  توانستند با خیال راحت زیر درخت های عرعر و زبان گنجشک آن جا بنشیننند و یکی یک سیگار زیر لب بگذارند و مثل اعضای یک دسته ارکستر، دسته جمعی  سرفه کنند!

      طولی نکشید که بیشتر بچه ها  از زور سرفه اشک به چشم آوردند و بعضی هم کمی   "خروسک" شدند، اما  هیچ کس به هیچ وجه حاضر نبود از این تجربۀ بزرگ که دیگر به این آسانی ها هم به کف نمی آمد دست بکشد و همه تا آخرین ذرٌۀ توتون سیگارشان به آن پک زدند و وقتی که بالاخره تمام شد، نفسی به راحتی کشیدند.  

     اما لحظاتی بعد در مقابل چشمان وحشتزدۀ بچه ها، دایی فریبرز که در این زمینه تجربۀ زیادی داشت و در این مدت سرفۀ زیادی نکرده بود در  کمال خونسردی سیگار دیگری بیرون  آورد  و روشن کرد و بدون این که عین خیالش باشد سرگرم کشیدن آن شد. بابک که این وضع را دید فوراً در حالی که سرش را بالا گرفته بود سیگاری بیرون آورد و روشن کرد و.بقیه هم به ناچار با لب و لوچۀ آویزان، یکی بعد از دیگری سیگار هایی برداشتند و هر طور که بود ، و این بار   با دقٌت بیشتر و با سرفۀ  کمتر، کشیدند.

      وقتی دور دوم تمام شد دایی فریبرز باقیمانده سیگار ها را جمع کرد و روی هم  گذاشت و اعلام کرد که کار "سیگار کشی" آن روز به اتمام رسیده و آن ها باید بقیه موجودی سیگار را برای روزهای بعد  در جایی مخفی  کنند!

        اما پنهان کردن سیگار های باقیمانده خودش مسئله ای برای بچه ها بود   چرا که   هیچ کس جرأت نداشت آن ها  را به خانۀ خودش ببرد. در خارج از خانه هم نمی شد آن ها را  در جایی گذاشت چرا که امکان داشت کسی آن ها را بیابد و سرقت کند.

       بالاخره بعد از مدتی مذاکره، جمع به این نتیجه رسید که  وظیفه نگهداری از سیگار ها را بر عهدۀ بابک و بهروز که یابندۀ آن ها بودند بگذارند که  محلی   برای نگهداری موقت از آن ها بیابند  و تا زمانی  که گروه تصمیم به سیگارکشی مجدد گرفت از آن ها محافظت نمایند.

 دایی فریبرز هم وظیفه کمک رسانی به بابک و بهروز را برای مخفی کردن گنجینه سیگارها بر عهده گرفت.

     وقتی فریبرز و بابک و بهروز  بی سر و صدا به خانه برگشتند  هر کدام از ساکنین خانه سرگرم کار خودش بود و توجهی به آن ها نداشت. مادر همراه با فاطمه در "آشپزخانه" مشغول آماده کردن نهار بود، پدر غلامرضا را برای بیل زدن باغچه ها و آب دادن   گل ها با آبی که با " آب پاش" از حوض بر می داشت سرپرستی  می کرد و خودش هم سرگرم بررسی وضعیت گل های گلدان هایش بود. مادر بزرگ هنوز مشغول بازی و تفریح با گلریز بود و فریبرز برای این که او به یاد  بابک و بهروز نیفتد در کنار او  نشست.

      به این ترتیب بهروز و بابک که هنوز تعداد زیادی سیگار در جیب هایشان داشتند فرصت پیدا کردند تا  تمام  خانه را برای یافتن مخفیگاه مناسبی برای سیگار ها زیر پا بگذارند.   اما هر کجا که به نظرشان  می رسید بلافاصله به علت این که امکان داشت به طور خیلی طبیعی و بر حسب اتفاق مورد باز بینی مادر، پدر  یا دیگران قرار گیرد ورازشان برملا شود نامناسب تشخیص داده می شد . بالاخره یک بار وقتی اتاق خواب  خانه را برای چندمین بار وارسی  می کردند ناگهان بابک با خوشحالی داد زد: " پیدا کردم! پیدا کردم!" و به نقطه ای بر روی  دیوار اشاره کرد.

مخفیگاهی که بابک پیدا کرده بود سوراخ  دود کش بخاری بود که  در فاصلۀ سه متری سطح زمین و بالای رختخواب ها قرار داشت. حالا هنوز اوایل تابستان بود و تا چندین ماه دیگر که زمستان از راه می رسید و برای گذاشتن بخاری رختخواب ها را جا به جا می کردند کسی با سوراخ بخاری کاری نداشت.  در حال حاضر هم به علت وجود تلٌ رختخواب ها ، دسترسی به دریچه لوله بخاری کار چنان مشکلی نبود و می شد خیلی سریع درپوش  آن  را بیرون آورد و سیگار ها را در سوراخ گذاشت.

 دیگر جای درنگ یا شک و شبهه ای نبود . بابک بلافاصله میخی را که برای قاب عکس به دیوار کوبیده بودند بیرون کشید و به کمک بهروز  از رختخواب ها بالا رفت و روی آن ها ایستاد به وسیله  میخ  درپوش  سوراخ بخاری  را بیرون آورد تا سیگار ها را در آن بگذارد، و بعد جیغ نسبتاً بلندی کشید و بی حرکت ایستاد.

 بهروز که حالا سرش پایین بود و پاهای بابک را گفته بود به خیال این که پدر یا مادر یا فرد دیگری سر رسیده است بی اختیار به زمین نشست تا خودش را پشت رختخواب ها پنهان کند . اما چون هیچ صدای دیگری به گوشش نرسید از جا بلند شد و به بالا نگاه کرد و ناگهان از خنده به قهقهه افتاد. حالا در بالای سرش یک "حاجی فیروز" کاملاً سیاه پوست را می دید که در حالی که در یک دست میخی بلند  و در دست دیگرش درپوش لوله بخاری را گرفته است، بی حرکت سر جایش ایستاده و با دهانی باز به او نگاه می کند!

     ظاهراً در طی چند ماهی که از بخاری استفاده نکرده بودند، مقدار نسبتاً زیادی دوده در اثر وزش باد در ته دودکش جمع شده بود که بخشی از آن  با باز شدن ناگهانی دریچه دود کش بر سر و صورت بابک ریخته و او را به یک "حاجی فیروز" تبدیل کرده بود!

        خوشبختانه در  آن لحظه،  آن قدر همه سرگرم کارهای خود بودند که کسی متوجه کارهای بابک و بهروز نشد، و آن ها توانستند با گذاشتن چند قطعه روزنامه در کف دودکش که حالا تقریباً خالی از دوده شده بود، محلی برای سیگار ها درست کنند، " چادرشب" روی رختخواب ها را که پرازدوده بود در وسط پله های طبقه بابا بتکانند و بعد بهروز بی سرو صدا کوزۀ آب خوردن را که در گوشه ایوان بود به راهرو پشت اتاق خواب بیاورد تا  به کمک دستمال هایی که در جیب داشتند سر و صورت "حاجی فیروز" را آن قدر پاک کنند  که او بتواند بدون جلب توجه دیگران خود را به حوض آب برساند و سر و صورتش را بشوید.

اما  زحماتی که بچه  ها برای انبار کردن سیگار ها کشیده بودند بی ثمر ماند   چرا که همان شب دایی فریبرز همراه با مادر بزرگ به تهران  مراجعت کرد و تا مدتی هم دیگر پیدایش نشد. سایر بچه ها هم که خاطره چندان دلپذیری  از اولین تجربۀ سیگار کشی خودشان نداشتند دیگر کوچکترین حرفی در مورد  آن چه که در آن صبح جمعه در باغ مخروبۀ انتهای کوچه روی داده  بود نزدند. و به این ترتیب سیگار های مسروقه از پدر بدون استفاده در  لوله بخاری خانه باقی ماند.

البته بهروز و بابک هم از این امر  چندان ناراضی نبودند چرا که تجربۀ اولین سیگار کشیدن خودشان هم چندان دلچسب  نبود!  علاوه بر این،  تصور  این که با باز کردن مجدد دودکش بخاری چه بلایی ممکن است بر سرشان نازل شود هم باعث می شد که کمتر به دود کردن آن سیگار ها  فکر کنند.

     در اواخر تابستان آن سال، یک روز جمعه که همۀ افراد خانواده در منزل بودند و پدر مثل همیشه سرگرم رسیدگی به گل ها و گلدان هایش بود، و بابک و بهروز در کنار حوض آب مشغول کشتی بازی بودند، پدر ناگهان  با قیافه ای شگفت زده به طرف مادر که زیر درختی روی صندلی نشسته و بافتنی می بافت، رفت و او را صدا زد. مادر که از قیافه حیرت زدۀ  پدر  کمی جا خورده بود  با نگرانی پرسید : "  چیه ؟... چی شده ؟"

پدر گفت : " هیچچی... چیزی نشده ، اما ... اما چیزی  دیدم که در عمرم ندیده بودم...."

مادر با گیجی گفت : "راستی ؟ ... خب ... چی دیدی؟"

پدر با تبسمی که داشت به خنده مبدل می شد گفت: " تو... تو هیچ وقت گنجیشک سیگاری دیده بودی؟ "

-         چی ...؟  گنجیشک چی؟  

پدر گفت : "آره،  درست شنیدی،  گنجیشک سیگاری!"   و بعد توضیح داد: " اول فکر کردم که اشتباه می کنم. اما بعد که دوباره اومد، بیشتر دقٌت کردم . گنجیشکه روی شاخۀ درخت نشسته بود و سیگار می کشید!"

مادر که زیاد اهل شوخی نبود و خیال می کرد پدر شوخی لوسی کرده، لبخندی زورکی زد و گفت: " برو بابا، حالا خیال کردم واقعاً یه اتفاقی افتاده ..."

اما پدر در حالی که می خندید گفت: " آره، من هم اول فکر کردم عوضی دیدم. اما یه سنگ براش پرت کردم، ترسید و اون از دهنش افتاد پایین. بیا نیگا کن!"   و بعد دستش را باز کرد و جلو چشمان مادر گرفت. بهروز و بابک  که از اول به صحبت های آن ها گوش داده بودند فوراً جلو دویدند. کف دست پدر یک سیگار تقریباً کامل دیده می شد که چند جایش به اندازه نوک یک گنجشک سوراخ شده بود. به سر و چند جای دیگرش هم تکه هایی از دوده چسبیده بود که به آن منظره سیگار نیمه سوخته را می داد . بهروز و بابک که تا چند لحظه به وحشت افتاده و از ترس  چشمانشان گشاد شده بود وقتی نگاه دقیق و حیرت زدۀ مادر به سیگار، و لبخند، و بعد خندۀ او را دیدند،  به شدٌت به خنده افتادند، وبعد صدای قهقهۀ دسته جمعی آن ها بلند شد.

وقتی خندیدنشان تمام شد مادر به پدر گفت: " گنجیشگ بیچاره حتماً اونو از توی اون سه تا جعبه سیگارهایی که توی باغ  انداخته بودی پیدا کرده. یه سیگار دیگه هم تو یکی شون بود  که غلامرضا برداشت.

پدر کمی اخم کرد و سرش را تکان داد، اما چیزی نگفت.

         چند ماه بعد که پدر و مادر برای تدارک زمستان، جای رختخواب ها را عوض کردند و برای نصب لولۀ بخاری با احتیاط تمام درپوش دودکش را برداشتند، از محمولۀ سیگارهای مسروقه از پدر تنها چند سیگار سوراخ سوراخ و جویده شدۀ سیاه رنگ باقی مانده بود که از دریچۀ دود کش بیرون افتاد. و وقتی پدر که از دیدن آن ها متحیر و گیج شده بود به ناگهان اعلام کرد که  آن سیگار ها را "همان گنجشک سیگاری" به آن جا آورده است، بچه ها  یک بار دیگر از شدت خنده به ریسه رفتند!

 

                          


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ / Thursday 21st November 2024

هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا   هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا  هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟   هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد!  هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!   هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو  هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت   هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال  هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم  هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز!  هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر  هرمز داورپناه

+ پشه ها  هرمز داورپناه

+ فرار بزرگ  هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین  هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک  هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"   هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر  هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!   هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟   هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور  هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش!  هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید  هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله  هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد  هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه...  هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر  هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار  هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟  هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها  هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت  هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها  هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری   هرمز داورپناه

+ ۲۵ - پلیس مخفی  هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده  هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی  هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ  هرمز داورپناه

+ ۲۱ / قدم بعد   هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم  هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور!  هرمز داورپناه

+ ۱۸- مردی در رؤیا  هرمز داورپناه

+ ۱۷ – مرد انقلابی  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶  هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس   هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟  هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه  هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان  هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی  هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت  هرمز داورپناه

+ ۹ - پارتی  هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه!  هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک  هرمز داورپناه

+ ۶- جسد   هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت   هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان 2- شیکاگو  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان  هرمز داورپناه

+ 12- پرواز  هرمز داورپناه

+ 11- سفر به شمال  هرمز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها  هرمز داورپناه

+ 9- جناب دکتر...  هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت  هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی  هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی  هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز  هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها  هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی  هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام  هرمز داورپناه

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان  هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا   هرمز داورپناه

+ 45- خروس جنگی  هرمز داورپناه

+ 44 – مرغ، یا خروس؟  هرمز داورپناه

+ 43- فرشته  هرمز داورپناه

+ 42 - سقوط ماه  هرمز داورپناه

+ 41- کرم ها  هرمز داورپناه

+ 40- سگ شکاری   هرمز داورپناه

+ 39- صاحبخانه  هرمز داورپناه

+ 38- نادر شاه افشار  هرمز داورپناه

+ 37- سرخ پوست ها   هرمز داورپناه

+ 36- آلبالو پلو  هرمز داورپناه

+ 35- آرسن لوپن  هرمز داورپناه

+ ۳۴- ارکستر گلاب دره  هرمز داورپناه

+ 33- زولبیا بامیه  هرمز داورپناه

+ 32- جریان نفت  هرمز داورپناه

+ 31 - کوچه قٌجَرا  هرمز داورپناه

+ 30- فرار از خانی آباد  هرمز داورپناه

+ ۲۹ - دزد  هرمز داورپناه

+ ۲۸ - زنبور ها  هرمز داورپناه

+ ۲۷- درس انشاء  هرمز داورپناه

+ 26- سینما بهار  هرمز داورپناه

+ 25- مردی در استخر  هرمز داورپناه

+ 24 - سفر عید  هرمز داورپناه

+ 23 – لوژ سواری  هرمز داورپناه

+ 22- ترور  هرمز داورپناه

+ 21- سیگار  هرمز داورپناه

+ 20- نیش عقرب  هرمز داورپناه

+ 19 - حمٌام عمومی  هرمز داورپناه

+ 18-اجننٌه   هرمز داورپناه

+ 17 – کازانوا  هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995