Iranian Futurist
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
محیط زیست
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


22- ترور

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Facebook Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[2016-05-07]   [ هرمز داورپناه]

 

سال تحصیلی جدید که آغاز  شد بچه ها خود را با  مشکل تازه ای رو به رو دیدند: آقای  قاسمی. درس تعلیمات دینی آقای قاسمی که پیرمردی  متعصب، سخت گیر و بد اخلاق بود،  همۀ بچه ها را از همان هفته های اول سال غرق در وحشت کرد.

      جلسۀ اول درس "قرآن شرعیات" کلاس  سوم  تا نیم ساعت به خوبی و خوشی گذشت چرا که معلم جدید  در این مدت  به نصیحت بچه ها پرداخت  تا به راه راست هدایت شوند، و از آن ها خواست  که درس او را که مطالعۀ  قران و یک جزوۀ کوچک به اسم "شرعیات" بود هر شب  بخوانند تا تمامش  را از بر شوند  و به این ترتیب هم  نمرات خوبی از او بگیرند و هم این که وقتی مردند بتوانند به راحتی از روی پل صراط  بگذرند و به بهشت بروند.

آن وقت نصرت که در این گونه مواقع شیطنتش گل می کرد به ناگهان با صدای بلند گفت:  " خدا همۀ ما را رحمت  کند!"  و صدای خندۀ عده ای بلند شد.

آقای قاسمی که تا این لحظه لبخند کم رنگی بر لب داشت به ناگهان ابروهایش را در هم کشید و فریاد زد: "این کدوم الاغی بود!؟"

کلاس تا چند لحظه در سکوت عمیقی فرو رفت و بعد صدای دیگری گفت:" به خریتش ببخشینش آقا! خب الاع بوده نفهمیده دیگه!"

آقای قاسمی چند لحظه ای به دقت به دور تا دور کلاس نگاه کرد و چون کسی دیگر حرفی نزد زیر لب گفت:" باشه!" و به نصایحش ادامه داد. اما  چند کلامی بیشتر نگفته بود که در یک لحظه  که حرفش قطع شد نصرت با صدای بند گفت:"برای شادی روح همۀ شاگردان کلاس  صلوات!"

 و این بار   گیر افتاد! آقای قاسمی که صدای او را به موقع شنیده وصورتش را  دیده بود به سرعت به طرفش رفت، گوشش را گرفت و پیچاند و بعد او را کشان کشان به گوشۀ کلاس برد و دستور داد که تا پایان ساعت درسی در آن جا به روی یک پا بایستد.  و کلاس در سکوت وحشت فرو رفت.

                

 

البته نصرت چند دقیقه بعد یواشکی پایش را به زمین گذاشت و خوشبختانه آقای قاسمی هم متوجه نشد.

     از هفتۀ دوم  سال تحصیلی مشکلات کلاس  آقای قاسمی بیشتر و  بیشتر شد چرا که او بدون این که تکلیفی برای کسی تعیین کرده باشد در هر جلسه انتظار داشت که بچه ها  بخش هایی  ازجزوۀ  شرعیات و چند آیه از قرآن را از بر کرده باشند، و چون هیچ کدام از شاگردان روحشان از این تکلیف اعلام نشده  خبر نداشت، همه  مجبور می شدند مجازات های گوناگون او را  تحمل کنند.

        خوشبختانه کمی بعد از هفته های دوم یا سوم  آغاز  برنامۀ تنبیه ها،    واقعه ای روی داد که  آقای قاسمی را  به یاد نکتۀ تازه ای  انداخت  و در نتیجه اجرای   مجازات های تعیین شده متوقف، و بعد هم فراموش شد:

       یکی از عادت های آقای قاسمی این بود که  از  شاگردانش  به طور گروهی درس می پرسید، به این ترتیب  که چهار نفر را یا از ردیف اول یا آخر کلاس انتخاب می کرد و  پای تخته  می برد و بعد از آن ها  یک به یک سؤالاتی       می کرد  و در دفتر کلاس برایشان نمره   می گذاشت. در یکی از آن روزها، وقتی او  عباس و بهمن و فریدون و یکی دیگر از بچه های کلاس را که پهلوی هم می نشستند پای تخته برده بود، به محض این که ااز نفر  اول که عباس بود  سؤالی کرد، وی به جای جواب دادن سؤال او   با عجله گفت: " آقا به خدا نگفتین!"

آقای قاسمی سرش را تکانی داد و کمی فین فین کرد و زیر لب گفت: " چی چی ...رو نگفتم،  بچٌه؟"

عباس گفت: " بخدا نگفتین که ما بخونیم!"

آقای قاسمی گفت: " کوفتو نگفتم، گوساله! به خدا قسم نخور!"

عباس  با عجله گفت: " چشم آقا، به پیغمبر قسم، به خود حضرت عباس قسم!"

آقای معلم باز کمی فین فین کرد و گفت: " به پیغمبر قسم نخور گوساله! کوفتت بزنن، درسو جواب بده! "

بهمن خواست پا در میانی کند. یک قدم جلو گذاشت و در حالی که دستش را بلند کرده و انگشت سبابه اش را بالا گرفته بود گفت: " آگا اجازه؟ آگا اونا راس میجن دیجه. شوما چه نجفتین ما بخونیم!"

آقای قاسمی چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:" کوفتو  آگا اجازه! کی به تو گفت فضولی کنی؟"

اما بهمن تسلیم نشد و دوباره  گفت: " به ابوالفضل نجفتین آگا، نجفتین دیجه! "

آقای قاسمی که انگار تا حدٌی متوجه موضوع شده بود اما نمی خواست به روی خودش بیاورد،  نگاهی به نفر بعدی که پسری نسبتاً چاق و سرخ و سفید بود و  تازه به آن مدرسه آمده بود  انداخت و گفت: " هان، تو بگو. گفته بودم یا نگفته بودم؟ "

پسرک سرش را به دو طرف تکان داد: " نه آقا ، نفرموده بودین!"

آقای قاسمی که ظاهراً از ادب آن پسر خوشش آمده بود اما نمی خواست قبول کند که قافیه را باخته است زیر لب گفت: " خب پس تو چرا قسم نخوردی؟"

پسرک که حرف او را خیلی جدٌی گرفته بود با صدای بلند گفت: " به عیسی مسیح قسم،آقا، نفرموده بودین!"

آقای قاسمی یک دفعه سرش را بالا آورد و چند فین فین کرد وخرناسی کشید و بعد رویش را برگرداند و به طرف کلاس نگاهی انداخت و آن وقت با صدای بلند گفت : " آین جا ... این جا همه مسلمونن؟"

چند نفر با هم گفتند: " بعله آقا!"   بچه ها که همه در طول سال قبل در ساعت تعطیلی ظهر شانه به شانۀ هم نماز خوانده بودند، حتی  به ذهنشان هم خطور نکرده بود که امکان دارد در میانشان  فرد نامسلمانی هم باشد  و هیچ وقت از کسی  در صف نماز  نپرسیده بودند  که آیا مسلمان هست  یا نه!

آقای قاسمی کمی در اتاق قدم زد و  بعد به طرف بچه هایی که برای درس جواب دادن پای تخته ایستاده بودند چرخید  و فریاد کشید: " گم شین  بتمرگین!"

عباس و بقیه  که حالا از شرٌ درس جواب دادن خلاص شده بودند به سرعت به سوی جاهایشان دویدند.

چند دقیقه ای کلاس در سکوت مطلق فرو رفت به طوری که  صدای نفس کشیدن کسی هم به گوش نمی رسید.   

 آقای قاسمی باز کمی قدم زد و  سرش را تکان تکان داد و بعد به طرف شاگردان برگشت: " مسلمونا... دستاشونو بالا کنن!"

تقریباً همۀ شاگردان  دست هایشان را بالا بردند. بهروز خواست سرش را برگرداند که ببیند دست چه کسی  بالا نیست که غرش آقای قاسمی  به هوا رفت: "بر نگرد احمق!"   و بعد دستور  داد که دست هایشان را بیندازند و آن وقت فرمان داد: " غیر مسلمونا بلند شن!"

بهروز زیر چشم نگاهی به عقب انداخت. سه نفر با ترس و لرز سر پا ایستاده بودند. رنگ پریده به نظر می آمدند. آقای قاسمی با خشونت از اولی پرسید:       "اسمت چیه؟

- وارطان، آقا. وارطان سلماسیان، آقا.   همان پسر تازه وارد سرخ و سفید بود.

-  مذهبت چیه؟ "

-  آقا ما آرمانی هستیم، آقا.

-   بشین!

- چشم آقا!

آقای قاسمی فین فینی کرد و بعد از دوٍمی پرسید:

-                      تو اسمت چیه؟

-                      سیروس آقا....  ما کلیمی هستیم،آقا.

آقای قاسمی فرمان داد: " بگیر بتمرگ!"

 و رو به سوٌمی با خشونتی بیشتر پرسید: " تو چی!؟  تو چیچی هستی!؟"

- " ما آقا، بهایی هستیم، آقا!"    فریدون بود.

هنوز حرفش تمام نشده  بود که صدای فریاد آقای قاسمی در کلاس پیچید: " برو گمشو بیرون، گوساله! خاک برسر! کرٌه خر!"   و چند قدم به دنبال فریدون که بدون برداشتن کتاب  هایش با عجله از کلاس بیرون می رفت  دوید و داد زد: "تا زنده هستی هم  برنگرد!"

 

     

                  

نصرت بدون این که از جایش بلند شود گفت:" آقا اجازه؟ وقتی مُرد می تونه برگرده؟"

آقای قاسمی به طرف او چرخید و فریاد زد: "کی بود؟"

صدایی از هیچ کس در نیامد.

فرهاد  آهسته گفت: " آقا  اجازه؟ هیچکی نبود!"

آقای قاسمی  به سرعت به طرف فرهاد چرخید و باز داد زد: " کی بود؟"

و این بار چند نفر از دانش آموزان دسته جمعی  گفتند: " هیچ کی! آقا!"

حالا همه فهمیده بودند که آقای قاسمی علاوه بر این که گوش هایش سنگین است چشمانش هم درست نمی بیند و نمی تواند آن ها را از چند متر آن طرف تر از یکدیگر تشخیص دهد، و این موضوع  کمی  از وحشتی  که از او داشتند کاسته بود.

در آن روز البته  بچه ها  "کفٌار" کلاسشان را شناختند! طولی نکشید که آقای قاسمی،  وارطان و سیروس را هم از کلاس اخراج کرد  و شاگردان در ساعات قرآن و شرعیات تقریباً یکدست شدند.

اما در صف نماز ظهر آقای مدیر، که کماکان دایر بود، چندان  یکدست نبودند،  و از ترس ترکه های  آقای افراسیاب پور که فقط  پیروی آن ها   از دستورات خودش برایش مهم بود، هیچ کس هیچ وقت جرأت نکرد به او بگوید که در میان نمازگزاران  او، مسیحی ، کلیمی، و حتی بهائی هم پیدا می شود!

      در انتهای پاییز آن سال، هنگامی که دانش آموزان امتحانات ثلث اول خود را    می دادند  آقای قاسمی یک بار دیگر مسئله ساز شد. آقای قاسمی در موقع امتحان هم طبق روش کار خودش  بچه ها را چهار نفر چهارنفر پای تخته می برد و از آن ها سؤال می کرد و نمراتشان را در دفتر کلاس می نوشت. آن روز عباس و فرهاد و نصرت و بهروز طبق قرار قبلی پهلوی هم نشسته بودند تا  در موقع امتحان  " باهم بیفتند". عباس که درسش را اصلاً نخوانده بود، به التماس از بهروز خواسته بود  که برای کمک به او " کلک مرغابی"  را که  حالا در کلاس رسم شده بود بزنند. " کلک مرغابی" به این صورت بود که وقتی چهار نفر برای درس جواب دادن می رفتند آن که درسش را خوب بلد بود در محل نفر اول قرار می گرفت و وقتی جواب سؤال ها را داد از فرصتی که در موقع نمره گذاشتن آقای قاسمی در دفتر پیش می آمد استفاده کرده  و جایش را با نفر دوم که درسش را بلد نبود عوض می کرد و یک بار دیگر به سؤال های آقای قاسمی جواب    می داد. این کلک به خاطر  ضعیف بودن چشمان، سنگین بودن  گوش ها، و پرت بودن حواس آقای قاسمی  تا  آن زمان چندین بار با موفقیت کامل زده شده و جواب داده بود.

آن روز اما اتفاق جدیدی روی داد. وقتی بهروز و عباس و نصرت و فرهاد برای جواب دادن به پرسش های او   پهلوی هم ایستادند، آقای قاسمی چند بار به صف آن ها از ابتدا تا انتها  نظر انداخت  و بعد به بهروز که نفر اول صف بود اشاره  کرد و گفت:" تو بچٌه! برو ته صف!" و بعد از این که بهروز با  بیمیلی تمام به ته صف رفت باز نگاهی به جمع آن ها انداخت و سری تکان داد و زیر لب گفت:   "خوبه. به ترتیب قد!" و بعد سؤال اول را مطرح کرد.

حالا  اتاق در سکوت سنگینی فرو رفته بود. شاگردان که اکثراً از قراری که عباس و بهروز با هم گذاشته بودند و داستان کلک مرغابی اطلاع داشتند حالا نفس هایشان را در سینه حبس کرده و به بهروز چشم دوخته بودند. اما جواب دادن سؤال هایی که از نفر اول صف شده بود توسط نفر آخر صف تقریباً امکان نداشت چرا که  آقای قاسمی قطعاً  متوجه می شد و به هر دو آن ها نمرۀ بد     می داد.

کلاس برای چند لحظه در سکوت عمیقی فرو رفت، اما آن وضع زیاد دوام نیافت چرا که عباس  به ناگهان سرفه ای کرد و به سرعت به تعریف کردن داستان حسین کرد شبستری که  به طور مفصل از بهروز شنیده بود پرداخت و آن قدر ادامه داد  که آقای قاسمی بالاخره با عصبانیت گفت:" بسه بچه! صداتو ببر!" و بعد سؤال دیگری مطرح کرد. عباس این بار هم چند لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت:" بله آقا، یادمون اومد!" و به تعریف بقیۀ داستان حسین کرد پرداخت! این بار هم آقای قاسمی با عصبانیت حرف او را قطع کرد و سرش را به طرف نفر دوم که فرهاد بود چرخاند و سرگرم سؤال کردن از او شد.

وقتی هر چهار نفر به سؤال هایشان جواب دادند آقای قاسمی که همیشه نمره گذاشتنش را همراه با اظهار نظری  در رابطه با درس جواب دادن شاگردان به آنان ابلاغ می کرد وقتی  نوبت بهروز که سؤال ها  را با دقت کامل جواب داده بود رسید به او یک " برو گمشو گوساله!"  داد، و  عباس که داستان حسین کرد شبستری را برایش تعریف کرده بود یک " متشکر، آقا جان!"  گرفت، که اولی به معنی نمرۀ  10 بود و دومی به معنی نمره هفده!

 آقای قاسمی هیچ وقت کسی را مردود نمی کرد و نمرۀ کمتر از ده به هیچ کس نمی داد،  امٌا نمره های 18 الی 20 را هم مختص ائمۀ اطهار و شخص  پیغمبر اسلام می دانست و هیچ وقت چنین نمراتی را به کسی ارزانی نمی داشت. و حالا  بهروز پایین ترین و عباس بالاترین نمرات کلاس  آقای قاسمی را در امتحانات ثلث اول گرفته بودند! 

البته کمی بعد  با دخالت  معلم های دیگر که بهروز را   می شناختند و داستان آن روز را شنیده بودند و از حواس پرتی جناب قاسمی هم اطلاع داشتند، آقای مدیر نمرۀ 10 او را شخصاً به 15 تغییر داد. اما  نمرۀ قصه حسین کرد شبستری  عباس، همان 17 باقی ماند!

     کمی بعد از پایان امتحانات ثلث اول، برای بهروز و بابک مسئلۀ جدیدی پیش آمد. مادر که از چند ماه قبل درد سیاتیکش عود کرده بود و اصرار داشت که برای مدتی هم که شده از شمیران بروند تا او بتواند نزدیک مادر بزرگ باشد، وقتی اولین برف سنگین دیماه همه جا را پوشاند به اصرار خودش افزود و پدر که خود گرفتار یک رشته فعالیت برای پایان دادن به " انتظار خدمت" خودش بود و در تهران کارهای زیادی داشت وقتی  به خاطر برف سنگین  رفت و آمدش به تهران سخت تر شد رضایت داد تا برای مدتی هم که شده به تهران برگردند؛ و  آن ها  موقتاً به همان طبقۀ دوم منزل مادر بزرگ، که در آن با فریبرز،حوا ، کریم  و لولو زندگی می کرد نقل مکان کردند.  

     به این ترتیب بابک و بهروز که حالا دیگر به زندگی در باغ و بازی و پرسه زدن در کوچه باغ های اطراف خانۀ سه راه جعفرآباد  معتاد شده  بودند و به زندگی در آن، به قول پدر، " بالاخانه " مادر بزرگ، رغبتی نداشتند، مجبور شدند که از همۀ دوستان محله و مدرسه شان صرف نظر کنند  و به دبستان فردوسی  برگردند.تنها حسنی که این نقل مکان از نظر  بهروز داشت  و او را تا اندازه ای تسلی می داد ،نجات یافتنش از شٌر آقای قاسمی بود!

     فعالیت های پدر که مدتی بود دوباره منتظر خدمت شده بود نسبتاً گسترده بود. او بیشتر وقتش را صرف نوشتن نامه هایی به مسئولین مختلف دولتی که از سال ها قبل با آن ها آشنا بود  می کرد و نامه هایش را به اشکال گوناگون به آن ها  می رساند. ولی همۀ این افراد که از برخورد های اصولی و قانونی پدر به مسایل  دل خوشی نداشتند و از اختلاف عمیق او  با رییس ستاد ارتش هم مطلع بودند،  ترجیح  می دادند در کار او  مداخله نکنند. تنها امید واقعی پدر حالا  به  "عمو جان ممد آقا"  برادر زاده اش بود که موقعیت نسبتاً خوبی در ارتش داشت و  پدر امیدوار بود که بتواند  به کمک او صدای تظلم خواهیش را به گوش شخص شاه  برساند.

      "عمو جان ممد آقا" برخلاف پدر هیچ وقت با قدرتمندان در نیفتاده  و همیشه از آن ها اطاعت کرده بود و در نتیجه،هر کس که در رأس هرم قدرت قرار     می گرفت او را به کاری می گماشت تا آن جا که او گاه فرصت می یافت  تا در  مکان هایی که  شخص شاه بود  هم  حضور بیابد و بتواند "عریضه" های دیگران را "به شرف عرض ملوکانه"  برساند.

پدر یک چنین عریضه ای  را به دقت نوشته و  و بار ها باز نویسی و پاک نویس کرده بود و امید داشت  که اگر بتواند آن را به دست شاه برساند وی  دستوری  در جهت رفع اجحافی که به او شده بود صادر کند .

      آن  روزی که پدر عریضه اش را به دست "عمو ممد آقا" داد هر دو بسیار خوشحال و امیدوار بودند.  عموجان قصد داشت در جشنی که چندی  بعد در دانشگاه تهران  برگزار می شد  عریضۀ پدر را به دست پادشاه بدهد و هر دو امیدوار بودند که شاه جوان شخصاً آن را بخواند  و دستورات لازم را برای کمک به پدر صادر کند.

         بهروز  و بابک هم که  به شدت از زندگی در خانۀ مادر بزرگ  خسته شده بودند حالا که با گذشت چند هفته حال مادر کمی بهتر شده بود، بی صبرانه  انتظار می کشیدند تا کار عریضۀ پدر هم به سرانجامی برسد و آن ها  بتوانند  به خوبی و خوشی به شمیران برگردند.

     شب قبل از جشن دانشگاه تهران را همگی در اتاق مادر بزرگ گذراندند. مادر بزرگ در آن چند هفته  تمام تلاشش را کرده بود که  به بچه ها در آن جا خوش بگذرد تا بلکه رضایت دهند که  مدت بیشتری در خانۀ او بمانند. او در آن شب   شام مفصلی از غذاهایی که می دانست آن ها دوست دارند برایشان تهیه کرده بود و منتهای محبت را به همه نشان می داد.

    اما حواس پدر و مادر و بچه ها جای دیگری بود و توجه چندانی به آنچه که در اطرافشان  می گذشت نداشتند. بالاخره هم مادر بزرگ که مأیوس شده بود دست از تعارف برداشت و رضایت داد که پدر و مادر برای خواب به طبقۀ بالا بروند. در مقابل، پدر و مادر هم اجازه دادند که بابک وبهروز  و گلریز پیش او  بمانند  تا او بتواند برایشان قصه بگوید و با    شیرینی های رنگارنگی  که روی میز اتاق میهمانخانه اش چیده بود  از آنان پذیرایی کند.

      صبح روز بعد، نزدیکی های ظهر بود  که بهروز  با تلق تلق کفش های  حوٌا از خواب پرید. صدای باز شدن در حیاط، گلریز را هم بیدار کرد.اما  بابک که خواب صبحگاهی را خیلی دوست داشت سرش را به زیر لحاف کشید و با چند صدای خُرخُر، خواب بودن خودش  را به همه اعلام کرد .

        بهروز به آرامی به کنار پنجرۀ اتاق خواب مادر بزرگ رفت و نظری به بیرون انداخت. لولو مقابل  در بزرگ حیاط ایستاده بود و به طرف کسی خرناس می کشید. کریم  و حوٌا هم جلو در ایستاده و ظاهراً با کسی صحبت می کردند. چند لحظه بعد حوٌا به سرعت به داخل ساختمان دوید و به همراه مادر بزرگ به حیاط برگشت. معلوم بود که اتفاق مهمی روی داده است. لحظه ای بعد مادر بزرگ با عجله به داخل ساختمان  آمد و رو به بالا  فریاد زد:  " سرهنگ بدو که شاه رو کشتن!"

    بهروز  برای  چند لحظه نفهمید که مرگ شاه چه ارتباطی با پدر دارد و او قرار است چه کاری برای شاه، که حالا کشته شده بود، انجام دهد که  مادر بزرگ با چنین عجله ای صدایش می زند.

     اما پیدا بود که این موضوع  بسیار مهمی بوده و بهروز بلافاصله به محلی که بابک خوابیده بود دوید  و او را که در زیر لحاف خرخر می کرد تکان تکان داد و در حالی که سعی می کرد صدایش مثل صدای مادر بزرگ باشد  داد زد:       " بابک بلند شو که شاهو کشتن!"

بابک  لحافش را پس زد، لب هایش را کج کرد و  زیر لب گفت: " خب کشتن که کشتن! به من چه!؟ مگه من مرده شورم؟"  و لحاف را روی سرش کشید .

      البته حرف او به نظر بهروز کاملاً منطقی آمد چرا که  اگر شاه مرده بود حالا دیگر نه تنها از بابک و بهروز،  بلکه از پدر هم کاری برایش ساخته نبود. علاوه بر این،  چنین اتفاقی یک  حسن  هم داشت و آن این   که پدر دیگر چیزی  نداشت که از  شاه، که حالا مرده بود، بخواهد و آن ها می توانستند با خیال راحت به باغ سه راه جعفر آباد برگردند!

اما لحظه ای بعد سر بابک دوباره از زیر لحاف بیرون آمد و در حالی که چشم هایش را می مالید صدایش بلند شد." کدوم خری شاهو کشته؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت:" من از کجا بدونم؟ خب یکی کشته دیگه!"

بابک زیر لب گفت:" غلط کرده! اون قرار بود نامۀ پدر رو بخونه و بذاره ما بریم خونه مون!؟"

هنوز حرف بابک تمام نشده بود که   پدر و مادر با قیافه هایی خواب آلود و  با لباس زیر  به طبقۀ پایین دویدند و همراه با حوا و کریم  و آقای پور سردار، همسایۀ دیوار به دیوار مادر بزرگ، که خبر را  رسانده و حالا از ترس لولو زبانش بند آمده بود، به دور مادر بزرگ حلقه زدند تا داستان را از دهان او، که از قول آقای پور سردار، اما با رنگ و لعاب بیشتر تعریف می کرد،  بشنوند.

     مادر بزرگ گفت که وقتی شاه برای شرکت در جشن به دانشگاه رفته بوده، هنگامی که  داشته برای جمعیت دست تکان  می داده، از طرف یکی از عکاس ها هدف گلوله قرار گرفته است. چندین گلوله به چانه و گردنش خورده بود به طوری که سرش از تن جدا شده و چند متر آن طرف تر  پرت شده بود. می گفت که صد ها نفر نعش او را که زیر دست و پای جمعیت که فرار می کرد افتاده بوده  دیده اند و بعضی ها حتی در موقع دویدن  پاهایشان  را روی سر او    گذاشته ان. شایع بود که  یک نفر هم برای اطمینان از مرگ او، سرش را از زمین برداشته  و به دقٌت معاینه  کرده است!

 در انتها مادر بزرگ، باز هم  از قول آقای پور سردار، نقل کرد که کسان دیگری هم  گفته اند که شاه  را وقتی به بیمارستان می رفته به چشم خود دیده اند  که نه تنها هنوز سر داشته بلکه حرف هم می زده و احتمالاً  زنده هم بوده است!

     پدر که از حرف های مادر بزرگ زیاد سر درنیاورده  بود حالا مرتباً توی سر رادیوی قدیمی مادر بزرگ که نمی خواست کار کند می کوبید تا آن را به فعالیت وادارد،  و بالاخره هم از آن صدایی بیرون  آورد و گوشش را به آن چسباند و به همان حالت ماند.

     مادر بزرگ که از حرف های خودش به شدت به هیجان آمده بود حالا  به این سو و آن سو می دوید و دستوراتی صادر می کرد. آقای پور سردار قبل از این که با کمک کریم از دست لولو بگریزد و از خانه خارج شود به او گفته بود که به زودی در همه جا کشت و کشتار خواهد بود،  قحطی خواهد آمد، و " سنگ روی سنگ" بند نخواهد شد. مادر بزرگ حالا به سرعت مشغول تدارک کار برای مقابله با  فاجعۀ قریب الوقوع بود. مرتباً  به این سو و آن سو می دوید و دستوراتی برای  خرید مواد غذایی و  انجام تدارکات  لازم برای دفاع از خانه، مانند  نصب  قفل های اضافی،  گذاشتن اشیاء بزرگ و سنگین در پشت در های اتاق ها،  و همراه داشتن انواع سلاح های سرد و گرم ، را می داد.

      اما هنوز کریم و حوا برای انجام دستورات متعدد مادر بزرگ از خانه خارج نشده  بودند که  پدر صدای رادیوی  مادر بزرگ را که معلوم نبود  حالا چطور به ناگهان پرقدرت   شده بود در آورد. از میان خش خش و خرخر رادیو،  صدای کسی شنیده می شد که به آرامی حرف   می زد. پدر نفسی به راحت کشید. این صدای شاه بود که  اعلام می کرد زنده است و زنده هم خواهد ماند و پدر همۀ خائنین، وطن فروشان، و توده ای ها را در خواهد آورد. آن وقت  صدای مادر بزرگ بلند شد که کریم را  صدا می زد: " وایسا! نرو. انگار  اون  خیال مردن نداره!"

 

​                     

بابک که حالا پشت سر بهروز ایستاده بود محکم به شانه او  زد و گفت : " آخ جون!"

بهروز گفت: " واسۀ چی ؟"

بابک گفت: " حالا دیگه می تونیم بریم خونه!"

بهروز با تعجب  گفت: " حالا وضع بد تر شده که؟ اون شاهه دیگه   جون نداره نامۀ پدر رو بخونه! "

باب شانه هایش را بالا انداخت: " جهنم که جون نداره! اون نامه رو گرفته که بخونه دیگه ...پس چشمش کور...  بخونه!"

       مادر بزرگ بعد از آن که حوا و  کریم  را برگرداند، خودش روی صندلی راحتیش وا رفت . انگار که کوه بزرگی را کنده و حالا از رمق افتاده بود .

     .پدر اماٌ هنوز   داشت به صدای رادیو گوش می داد و حالا هر چه را که    می شنید  مانند یک بلند گو برای بقیه  بازگو می کرد. معلوم شد که خبرنگار عکاسی که از عمٌال بیگانه بوده به طرف شاه تیر انداخته و سر وصورت او را زخمی کرده ولی شاه از دست او گریخته و خبرنگار قاتل توسط  پلیس  به قتل رسیده است.

حالا   پدر از حالت وحشتزدۀ  قبلی بیرون  آمده بود  ولی چهره اش افسرده و ماتمزده بود. مادر پرسید: " ممدلی خان چه موقع می  خواست نامۀ تو رو  به دست اون بده؟"

پدر زیر لب گفت: " نمی دونم. حتماً توی جشن. شایدم قبل از اون." بعد با ناراحتی اضافه کرد " اصلاً هیچی نمی دونم! چه شانس گندی دارم من!درست موقعی که قراره نامۀ منو بگیره و بخونه یه کره خری پیدا می شه و تیر می زنه تو مخش!""

مادر به آرامی گفت: " نگران نباش، بالاخره یه طوری می شه  دیگه... خدا بزرگه!"    

بابک غرغر کنان  گفت:" خب معلومه که  یه طوری  می شه! ما می خوایم بدونیم چه طوری می شه!؟"

 پدر که از حرف مادر متقاعد نشده بود نگاهی به او  انداخت و زیر لب گفت: "آخه من  تمام امیدم رو به این مرتیکه بسته بودم ...."

مادر گفت: " آره می دونم ...اما ...من از اول هم می دونستم که از اون کاری ساخته نیست. اون اگه عرضۀ کار داشت که این قده دنبال کون این و اون      نمی دوید و براشون موس موس نمی کرد!"  و بعد از لحظه ای  افزود: " اون مرتیکه ازش می ره ..."

بابک از جا بلند شد فین فینی کرد و  با عصبانیت پرسید: " چی چی!؟ چی چی ازش می ره؟"

مادر زیر چشم نگاهی به او انداخت اما انگار که حرف او را  نفهمیده  باشد جوابی نداد.

بهروز گفت:    "تا  واسه ش  موس موس نکنی بهت نمی گه!"

بابک گفت:" اگه موس موس خوبه ، خودت بکن!"

     نزدیکی های  غروب پدر برای دیدن "ممدلی خان"  از خانه بیرون رفت  و شب  دیروفت بازگشت. بابک تا او را دید جلو دوید، سلام کرد و پرسید: " فردا می ریم خونه؟"

  پدر کمی ساکت ماند، اما بعد سری تکان داد و زیر لب گفت: " فکر می کنم. آره!"

مادر پرسید : " چی شد؟ خبری گرفتی؟"

پدر سری تکان داد و گفت: " می گن کار توده ای ها بوده. بعضی هام می گن کار رییس ستاده. اون می خواسته شاه رو بکشه و خودش شاه بشه. هر چی که بوده ممدلی خان رو خیلی ترسونده. نامۀ منو که به شاه نداده هیچ، خودش هم از ترس این که مبادا عوضی  بگیرنش رفته تو سوراخ موش قایم شده ...."

بهروز گفت:" مرتیکه به اون گندگی چه جوری رفته توی سوراخ موش!؟"

بابک گفت: " تو سوراخ موش راس راسکی که نرفته خره! لابد رفته تو یه سوراخ آبی، چیزی که...توش  جا بشه دیگه. بالاخره باید نامۀ پدر رو یه جوری قایم می کرد دیگه!"

مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت، سری تکان داد و مشغول جمع آوری وسایلی که در خانه مادر بزر گ داشتند شد. گلریز در بغل مادر بزرگ نق نق می کرد.

     بهروز که حالا خیلی خوابش  می آمد و جلوی  پای مادر بزرگ روی زمین ولو شده بودزیر لب گفت:" عمو ممدلی خان  واسۀ چی رفته تو سوراخ موش؟ ...مگه جا  قحط  بوده!؟"

 بابک اما می خواست از جواب سؤالش مطمئن شود. نزد  مادر رفت و باز پرسید: " فردا می ریم خونه؟ "

مادر بزرگ گفت:" مگه اینجا خونه نیس ننه؟ واسۀ چی هی پرسی و می خوای از این جا بری؟"

بهروز زیر لب گفت:"اون دلش... واسۀ گنجیشکا و... عقربا  و... اجنه تنگ شده.... "

مادر بزرگ گفت: " مرده شور اون گنجیشکا و اون عقربا و اون زنیکۀ پتیاره رو ببرن! همونا  شما رو به این حال و روز انداختن!"

بهروز زیر لب گفت:" تقصیر ... گنجیشکا و...عقربا و... زنیکۀ پتیاره... چیه؟ مگه... اونا بودن که... به شاهه تیر زدن...؟" و صدای خرخرش بلند شد.

مادر نگاهی به او و بعد به بابک که همان طور بی صدا جلوش نشسته بود انداخت و  در حالی که چیزهایی را از زمین بر می داشت گفت: " آره عزیزم، باید بریم خونه. مگه  گور دیگه ای هم داریم که بریم!؟"

     شب قبل از بازگشت به مدرسۀ دیهیم، بهروز تا ساعت ها خوابش  نمی برد. فکر رفتن  به کلاس آقای قاسمی که تصادفاً در برنامۀ همان روز کلاسشان بود او را از ته دل می لرزاند. تنها دلخوشی اش در آن شب این بود که به پایان زمستان  چیز زیادی نمانده بود و مدرسه تا  چند روز  دیگر به خاطر  عید نوروز مدتی تعطیل  می شد.

     اما وقتی روز بعد به کلاس باز گشت بر خلاف انتظارش، وحشت زیادی در میان همکلاسی هایش  ندید. بچه ها حالا به تمام عادت ها و نقاط ضعف آقای قاسمی پی برده  بودند و از آن ها منتهای استفاده را می کردند. یکی از این نقاط ضعف او، دشمنیش با آقای افراسیاب پور بود که وی حالا او را " کافر زندیق" می نامید !

.آن روز هم کمی بعد از ورود آقای قاسمی ، چند نفر ار دانش آموزان تنبل کلاس فوراً او را دوره کردند و از او خواستند که یک بار دیگر داستان عرق خوری    " کافر زندیق" را برایشان بگوید و او چند لحظه بعد  قصه اش  را  شروع کرد.

     بهروز زیر لبی از نصرت پرسید:  " زندیق یعنی چی؟ اون کی رو می گه؟"

نصرت خندید: " مگه بچه ها بهت نگفتن؟ الان چند وقته که اون با آقای شمر در افتاده. می گه به چشم خودش دیده که آقای افراسیاب پور توی دفتر عرق         می خورده. مدعیه که بطری عرق رو هم که اون توی دفتر  نگه می داشته پیدا کرده!"

بهروز با تعجب گفت: " اما آقای شمر که ... خیلی مذهبیه. اون بود که ما رو مجبور کرد ظهر ها نماز بخونیم!"

 - آره می دونم. هنوز هم پیشنمازمون هست.امٌا  قاسمی می گه ادارۀ فرهنگ بزودی پیش نمازی رو به خاطر عرق خوری از اون می گیره و می ده به یه مسلمون درست و حسابی  مثل خودش. می گه آدم عرق خور که پیش نماز      نمی شه!

عباس که حرف های آن ها را شنیده بود سرش را از نیمکت عقب به میان آن ها آورد و گفت: " این خوار مادر......"حرفش را قطع کرد و کمی به دو طرفش نظر انداخت و ادامه داد:"... خودشون همه عرق می خورن و بعدش دهنشونو آب     می کشن و می رن بالا منبر! دو تاشون پسر عموای خود منن! اینا یک..." اما  نتوانست حرفش را تمام کند چون کسی از پشت سرش فریاد  زد: " آهای کرٌه خر!  به نیمکت جلویی چیکار داری؟ بشین سر جات!"

کلاس  ناگهان کاملاً ساکت شد و بحث آن ها هم خاتمه یافت.

    بعد از پایان گرفتن  آن  سال تحصیلی، دیگر هیچکس آقای قاسمی را ندید. ظاهراً او از آقای شمر که گاه بیگاه مشروب می خورد و از نظر او کافر به حساب   می آمد  به  ادارۀ فرهنگ ناحیه شکایت کرده  و از آن ها خواسته بود  که وی  را اخراج کنند   و خود  او  را  به جایش بنشانند. اما آقای افراسیاب پور که دوستان  بیشتری در آن وزارتخانه  داشت  توانسته بود قاسمی  را به مدرسه دوردستی بفرستد و همه  را از شرٌش خلاص کند.     

       اما آن رییس ستاد ارتش که نه تنها مانع ترفیع پدر شده بود بلکه او را از کار بیکار و سپس بازنشسته کرده بود تا یک سال و نیم بعد رییس ستاد ارتش باقی ماند  و  بعد، نخست وزیر شد! او که ظاهراً شاه را هم قبول نداشت، به گفتۀ خیلی ها، چند بار کوشید تا او  را از سر راه بردارد  و خود به جایش بنشیند.  اما  تنها چند ماه بعد از آغاز نخست وزیریش، در هنگام ورود به مسجدی، ترور شد، و هم از زندگی خانوادۀ  بابک و بهروز، و هم از صفحۀ  تاریخ  بیرون رفت.

 

 

 

بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ / Thursday 21st November 2024

هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا   هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا  هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟   هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد!  هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!   هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو  هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت   هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال  هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم  هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز!  هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر  هرمز داورپناه

+ پشه ها  هرمز داورپناه

+ فرار بزرگ  هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین  هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک  هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"   هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر  هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!   هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟   هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور  هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش!  هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید  هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله  هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد  هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه...  هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر  هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار  هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟  هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها  هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت  هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها  هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری   هرمز داورپناه

+ ۲۵ - پلیس مخفی  هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده  هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی  هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ  هرمز داورپناه

+ ۲۱ / قدم بعد   هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم  هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور!  هرمز داورپناه

+ ۱۸- مردی در رؤیا  هرمز داورپناه

+ ۱۷ – مرد انقلابی  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶  هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس   هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟  هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه  هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان  هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی  هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت  هرمز داورپناه

+ ۹ - پارتی  هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه!  هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک  هرمز داورپناه

+ ۶- جسد   هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت   هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی!  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان 2- شیکاگو  هرمز داورپناه

+ به سوی توفان  هرمز داورپناه

+ 12- پرواز  هرمز داورپناه

+ 11- سفر به شمال  هرمز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها  هرمز داورپناه

+ 9- جناب دکتر...  هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت  هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی  هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی  هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز  هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها  هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی  هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام  هرمز داورپناه

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان  هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا   هرمز داورپناه

+ 45- خروس جنگی  هرمز داورپناه

+ 44 – مرغ، یا خروس؟  هرمز داورپناه

+ 43- فرشته  هرمز داورپناه

+ 42 - سقوط ماه  هرمز داورپناه

+ 41- کرم ها  هرمز داورپناه

+ 40- سگ شکاری   هرمز داورپناه

+ 39- صاحبخانه  هرمز داورپناه

+ 38- نادر شاه افشار  هرمز داورپناه

+ 37- سرخ پوست ها   هرمز داورپناه

+ 36- آلبالو پلو  هرمز داورپناه

+ 35- آرسن لوپن  هرمز داورپناه

+ ۳۴- ارکستر گلاب دره  هرمز داورپناه

+ 33- زولبیا بامیه  هرمز داورپناه

+ 32- جریان نفت  هرمز داورپناه

+ 31 - کوچه قٌجَرا  هرمز داورپناه

+ 30- فرار از خانی آباد  هرمز داورپناه

+ ۲۹ - دزد  هرمز داورپناه

+ ۲۸ - زنبور ها  هرمز داورپناه

+ ۲۷- درس انشاء  هرمز داورپناه

+ 26- سینما بهار  هرمز داورپناه

+ 25- مردی در استخر  هرمز داورپناه

+ 24 - سفر عید  هرمز داورپناه

+ 23 – لوژ سواری  هرمز داورپناه

+ 22- ترور  هرمز داورپناه

+ 21- سیگار  هرمز داورپناه

+ 20- نیش عقرب  هرمز داورپناه

+ 19 - حمٌام عمومی  هرمز داورپناه

+ 18-اجننٌه   هرمز داورپناه

+ 17 – کازانوا  هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995