Iranian Futurist
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
محیط زیست
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[2023-07-15]   [ هرمز داورپناه]

    1-مردی در طبقه بالا


 


نگاه سریعی به اطرافش انداخت. تنها منابع نوری که در آن حوالی دیده می شد، یکی لامپ تیر چراغ برق بود و یکی دیگر که در مقابل منزل خودشان در آن سوی خیابان آویخته بود. نفس بلندی کشید، و به سرعت از عرض خیابان گذشت و به سوی دیگر رفت.

به محض این که کلیدش را وارد سوراخ قفل کرد، در به خودی خود باز شد و کسی با عجله گفت:" سلام! بِپٌر تو!"

زن جوانی بود که دستگیره در را به دست داشت. با نگرانی پرسید: "کسی... این دورو بر نیست!؟"

در حالی که می کوشید تا کاملاً خونسرد به نظر بیاید جواب داد: " نه، عزیزدلم! ما دلیلی برای این قدر نگرانی نداریم!" بعد با عجله پا به داخل خانه گذاشت،نفس بلندی کشید  و زیر لب اضافه کرد: "هیچ کس این دور و برا نبود....بجز..." و ساکت شد.

زن جوان  که حالا  در را بسته و خود به آن تکیه داده بود  با تشویش پرسید: " بجز...چی!؟"

مرد جواب داد:" قابل توجه....نبود...! نزدیک چهار راه، یه مرد مسن...داشت به دنبال چیزی می گشت...همین!"

دختر زیر لب گفت:" واقعاً؟" و بعد از لحظه ای،  در حالی که ابروانش را درهم کشیده بود و لبخند تلخی بر لب داشت سؤال کرد: "اون پیرمرد که می گی...دقیقاً چقده پیر بود...!؟"

مرد جواب داد: "من که گفتم، عزیزم! نیازی نیست که تو این قدرنگران باشی، مادلین جان!" و بعد در حالی که مشغول بیرون آوردن لباسهایش بود، و می کوشید که کاملاً خونسرد به نظر بیاید اضافه کرد: " تنها چند ماه بیشتر از زمان به قدرت رسیدن رژیم جدید نگذشته. توی دولت کنونی هیچکس انقده قدرت پیدا نکرده که بتونه همۀ  مردم رو تحت نظر داشته باشه! اونم  دقیقه به دقیقه!"

مادلین که حالا به راه افتاده بود تا به آ شپزخانه برود، زیر لب گفت:" خیلی خب، بهروز، من اونقدرهام نگران نیستم.حالام دیگه وقت ناهاره!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " البته اگه گرسنه باشی ...دیگه!"

بهروز اعلام کرد: "دارم از گرسنگی می میرم! " و به آرامی به سمت دستشوئی رفت.

وقتی مرد جوان پس از شستن سر و صورتش به اتاق نشیمن برگشت مادلین از داخل آشپزخانه تقریبآ داد زد: " می دونی...من ..برخلاف تو...  در مورد وضعیت فعلی ...اونقدرهام مطمئن نیستم...!"

بهروز با صدای بلند جواب داد:" می دونم، عزیزم...من باید اعتراف کنم که...من هم این روزا...دربارۀ اوضاع چندان خوشبین نیستم. مخصوصآ..."

مادلین در حالی که از آشپزخانه بیرون می آمد و به او چشم دوخته بود گفت:"مخصوصآ ...در ارتباط با همسایۀ طبقۀ  بالا ...درسته!؟ "

بهروز زیر لب جواب داد:" بعله!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" از وقتی که اون به این جا اومده...دایماً به نظرم میاد که...توی این ساختمون یه چیزی جای خودش نیست!" و بعد از مکثی ادامه داد:" با توجه به این که ...مالک خونه از کشور فرار کرده و در حال گرفتن پناهندگی از کشور آمریکا است...و این حرفا...من مطمئن بودم که ...هیچکس دیگه ای نمی تونه طبقۀ بالا رو ...اجاره کنه!"

مادلین در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد گفت:" درسته!

 بنابر این ...تا وقتی این قدر در مورد اون شک و شبهه داریم...یا مجبوریم ...همۀ جنبه های احتیاط رو به شدت رعایت کنیم...یا این که...زودتر از اینجا بریم."

بهروز با لحنی محکم گفت:"و یا این که ...یه جوری در مورد اون اطلاعات گیر بیاریم که... خیالمون در این زمینه راحت بشه...!"

 مادلین زمزمه کرد:" آره، درسته."

هر دو مدتی به فکر فرو رفتند تا اینکه مادلین زیر لب گفت:" تنها راه حل مسئله اینه که..به یه بهانه ای ...به خونۀ اونا  بریم...و یه تحقیقاتی انجام بدیم."

بهروز لبخند زد. لحظه ای بعد آهسته گفت:" مسئله اینه که ما...احتیاج به یه بهانه خوب داریم که وقتی می ریم اون جا...اونا بهمون مشکوک نشن و در مقابلمون موضع  دفاعی نگیرن!  و یا با دروغ گفتن سرمون شیره نمالن!"

مادلین در حالی که به صورت او چشم دوخته بود گفت:" آره، درسته. تو خودت هم گفتی که ...در شرایط حادٌ فعلی...پیدا کردن یه خونۀ امن جدید...اونقدرها آسون نیست! بنابر این..."

بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد و زیر لب گفت: "بهترین راه حل برای ما...اینه که...یه جوری در موردشون تحقیق کنیم و اطلاعات کافی به دست بیاریم ...تا شاید مجبور نشیم ...از این جا بریم!" 

مادلین سری تکان داد  و باز به سوی آشپزخانه رفت.

چند دقیقه بعد، بهروز از جایش بلند شد و سر پا ایستاد و در حالی که نیشخندی بر لب داشت گفت:" فکر می کنم که... ما  قبل از این که به وحشت بیفتیم، یا مردد بشیم و از این جور  چیزا...باید یه سری  بریم اون بالا و تحقیق و بررسی  کنیم..!"

مادلین با لحنی محکم گفت: "خیلی هم عالی! فقط یه کم صبر کن تا منم حاضر شم!"

بهروز خندید و زیر لب جواب داد:" البته! مثه همیشه...با هم می ریم!"

یک ساعت بعد،، آن ها هر دو با نوک پا مشغول بالا رفتن از پله ها بودند.

 

آپارتمان طبقه بالا حالا غرق در سکوت بود. مادلین زیر لب گفت:" انگار که این آپارتمان  قرن ها است که خالی افتاده! شاید هم هیچکس توش نباشه!"

بهروز زیر لب جواب داد:" نه! احتمالش کمه! دیشب وقتی من داشتم میومدم خونه، چراغ یکی از اتاقش روشن بود!"

مادلین سرش را به علامت تأیید تکان داد.

جلو در آپارتمان طبقه بالا ایستادند و گوش دادند. اما هیچ صدایی به گوششان نمی رسید. مادلین در حالی که به چهرۀ بهروز چشم دوخته بود زیر لب پرسید: "اگه در بزنیم و کسی در رو باز کنه...فکر می کنی بهتره چی بهش بگیم؟"

بهروز در حالی که ابروانش را بالا کشیده بود کمی در سکوت به او نگاه کرد و بعد آهسته  جواب داد:" چطوره...تظاهر کنیم که ما... مأمور سازمان امنیت هستیم که...داریم راجع به ساکنین طبقۀ اول تحقیق می کنیم؟"

مادلین کمی فکر کرد و بعد گفت: "شاید فکر بدی نباشه! خیله خب! پس بیا همین رو آزمایش کنیم و  ببینیم چه اتفاقی میفته!"

بهروز چند بار آهسته در زد. اما هیچ جوابی نیامد.

مادلین که حالا کمی به هیجان آمده بود با صدایی بلند تر گفت:" محکمتر بزن!"

بهروز چند ضربۀ محکم به در زد.

حالا می توانستند صدای حرکت کسانی را در داخل آپارتمان به خوبی بشنوند. مادلین نگاهی به چهرۀ بهروز انداخت و با تعجب سرش را تکان داد. زیر لب گفت:" معلومه که ...کسانی اون تو هستن! اما چرا در رو باز نمی کنن ...معلوم نیست!"

چند دقیقه به سکوت گذشت و بعد، شخصی به آرامی لای در را باز کرد. حالا آنها می توانستند بخشی از چهرۀ کسی را در آن سوی در ببینند.

بهروز سینه اش را صاف کرد و با لحنی محکم که می کوشید تا حد امکان شبیه حرف زدن فردی عالیمقام و قدرتمند باشد  گفت:" آقای عزیز، ما مأمورین سازمان امنیت هستیم! می خواستیم چند سؤال مختصر...راجع به همسایۀ طبقۀ  پائین شما بکنیم!"

در به ناگهان با سر و صدا به هم خورد و بسته شد. آنها حالا می توانستند صدای دویدن کسانی  را به این سو آن سو بشنوند.

مادلین در حالی که به چهرۀ بهروز خیره نگاه می کرد گفت:" انگار که ما...حرف اشتباهی زدیم! به دلایلی ...اونا از سازمان امنیت وحشت دارند!"

بهروز داد زد:"من شوخی می کردم، آقا جان! ما همسایگان طبقه اول شما هستیم!  می خواستم یه سؤالی از شما بکنم. لطفاً یه دقیقه  در رو باز کنین!"

مادلین گفت:" برای این حرفا...خیلی دیر شده! به یه دلیلی اونا وحشت کردن! شاید بهتر باشه که...برگردیم بریم و  راحتشون بگذاریم!"

اما قبل از این که بتوانند  کوچکترین عمل دیگری انجام دهند، در به ناگهان باز شد و مردی از آن بیرون پرید   آن دو را کنار زد وبه سرعت از پله ها پائین رفت. آنها داشتند خروج او را از ساختمان نظاره می کردند که مرد دیگری بیرون دوید و به دنبال اولی رفت. مادلین به سمت در آپارتمان چرخید  که نگاهی به داخل بیندازد اما حالا دیگر در بسته و قفل شده بود.

بهروز با قیافه ای که گیجی از آن می بارید زیر لب گفت:" این دیگه چی بود !؟ آخه مگه...این جا...چه خبر شده...!؟"

        مادلین گفت:" باید  اتفاق وحشتناکی اون تو افتاده باشه..."

بهروز سری فرود آورد و جواب داد:" باید ...یه جوری بریم داخل...ببینیم چه بلایی بر سر اون بیچاره اومده!"

مادلین سرش به علامت تأیید فرود آورد و با لبخند  گفت:" باشه! بدترین کاری که اونا می تونن بکنن اینه که...ما رو به قتل برسونن!"  و خندید.

بهروز در را چند بار فشار داد و بعد زیر لب گفت: "رفتن به داخل  نباید زیاد سخت باشه...این در...نه قفله  و نه محکم به  چهارچوبش چسبیده! تنها چیزی که اونو سر جاش نیگر داشته...قفل بودنِ خودشه!"

مادلین پرسید:" خب، اونم که...کم چیزی نیست! چطوری می تونیم با وجود اون قفل... بازش کنیم!؟"

بهروز سری تکان داد، و بعد هر دو دستش را بر روی در گذاشت و با تمام نیرو فشار داد. یک دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که در صدای جرق و جوروق بلندی کرد و قسمتی از آن از چهارچوب جدا شد.  آن ها حالا می توانستند از لای در...اتاق بزرگی را ببینند که در انتهایش آشپزخانه ای قرار داشت. هر دو کاملاً خالی  به نظر می رسیدند.  اما در وسط آن اتاق، دو چمدان دیده می شد.

بهروز با تعجب گفت:" انگار یه کسانی...داشتن برای مسافرت آماده می شدن!"

مادلین با گیجی پرسید:" در این صورت...چرا اونا...وسایلشونو ول کردن و با اون عجله در رفتن!؟"

بهروز زیر لب جواب داد:" انگار هنوز یه کسی اون تو هست! اگه باشه...  می تونیم دلیلشو از اون بپرسیم!"

مادلین در حالی که به در کنار آشپزخانه اشاره می کرد گفت: "هر کی که هست... به نظر میاد که رفته اون پشت...قایم شده!  من صدای حرکت چیزی رو از اون جا شنیدم..."

بهروز کمی سینه اش را صاف کرد و بعد فریاد زد:"اوهوی! از اون تو بیا بیرون، پسر! ما لولوخرخره نیستیم که! ما..."اما نتوانست حرفش را تمام کند چون صدای  مردی بلند شد  که با لحنی ملتمسانه می گفت:" خواهش می کنم... بذارین من برم! من اینجا فقط یه مهمون بودم!" و بعد به آرامی از در کنار آشپزخانه بیرون آمد.

مرد جوان لاغری بود که لباسهای رسمی خارج از خانه را در بر داشت.

بهروز با دیدن او تنۀ محکمی به در زد به طوری که در کج شد و کاملاٌ به کنار رفت و آنها توانستند وارد آپارتمان شوند.

مادلین سری تکان داد و رو به مرد گفت:" کسی با تو کاری نداره، جوون! فقط بگو که برای چی...توی اون گنجه قایم شده بودی، هان!؟"

مرد جواب داد:" من قایم نشده بودم ... خانوم! من فقط داشتم..."

بهروز در حالی که لبخند استهزاء آمیزی بر لب داشت گفت:" فقط داشتی یه کمی... قایم موشک بازی می کردی، هان!!؟"و بعد سری تکان داد و افزود: "یا شاید هم...یه نفر رو کشته بودی و نمی خواستی گیر بیفتی! هان!؟"

مرد تقریباً فریاد کشید:" نه! نه! من جرمی مرتکب نشدم! ما فقط...داشتیم ...یه دور همی برگزار می کردیم...!"

بهروز زیر لب گفت:" بعله!" و بعد در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود، ادامه داد:" جلسۀ یک گروه خرابکار، هان!؟"

مرد با هیجان داد زد:"نه، نه، نه! ابدا!!" اون فقط یک جلسۀ گروه جامعه شناسی...بود! چیزی که...صدمه ای به هیچکس ...نمی زنه!"

مادلین با مهربانی پرسید:" پس  چرا شما این قدر وحشت زده هستین، جناب آقا!؟ به نظرتون... ما مأمورین سازمان گشتاپوی آلمان نازی هستیم!؟ یا یه همچنین چیزی!؟"

مرد در حالی که هنوز تا حدودی نفس نفس می زد لبخند تلخی بر لب آورد و بعد جواب داد:" خواهش می کنم منو ببخشین! می دونین...این روزا...آدم انقده چیزاهای وحشتناک در بارۀ کارای رژیم جدید کشور می شنوه که... دیگه از سایۀ خودش هم می ترسه...!"

بهروز در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:"از این که تو رو ترسوندم خیلی عذر می خوام ، جناب! حقیقت اینه که...ما فکر کردیم یه برنامۀ خیلی وحشتناک در این جا در جریانه... و این که شاید بتونیم کمکی برای تو باشیم. به همین خاطر بود که راهمون رو به زور باز کردیم  تا در صورت لزوم برای محافظت از زندگی تو تلاش خودمون رو بکنیم!"

جوان غرغر کنان گفت: " و من فکر کردم که شما درِ خونه رو شیکستین و اومدین تو...تا منو بکشین...!"  

مادلین در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود پرسید: "آخه ما ... چرا باید بخوایم شما رو بکشیم، آقا !؟ یعنی کارهایی که شما انجام دادین انقده بد بودن که سزاوار مرگ هستین!؟"

مرد لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت.  آن وقت گفت: "شما در  خونۀ یه نفر رو  می شکنین و میاین تو،انتظار دارین  اون چی فکر کنه!؟ که مثلاً  براش نذری  آوردین!؟"

بهروز خندید و بعد جواب داد:" خب، این یه نکتۀ به کنار، سؤال اینه که تو و مهمونات داشتین چه کار وحشتناکی انجام می دادین  که باعث شد این طوری از دیگرون بترسین!؟ فکر نمی کنی همین ترس بی دلیل تو باعث شد که دوستا ت با اون وحشت از این جا فرار  کنن!؟"

مرد در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: "ولی اصلاً اونا  فرار نمی کردن، آقا! شاید یکی دو تای اونا یه قدری عجله داشتن اما..."

بهروز در حالی که باز اخم کرده بود حرف او را برید  و در حالی که به  چهرۀ مرد خیره شده بود دادزد:" دیگه امٌا مٌما نداریم! لطفاً فورآ راستشوبه ما بگو!" و بعد از مکثی ادامه داد:"  ما از تو بازجوئی نمی کنیم امٌا چون تنها همساِیه های تو  هستیم، فکر می کنم که حق داریم توضیح واضحی ازت بشنویم !"  

مرد در حالی که پوزخند می زد زیر لب گفت:" بله ، فکر می کنم که...این حق رو دارین." و بعد  از مکثی ادامه داد:" اگه فکر می کنین که لازمه بدونین...باید بهتون بگم که...اونا...به خاطر یک موضوع خاصٌی به اینجا اومده بودن! می دونین... یکی از اقوام نزدیک ما همین اواخر فوت کرد و..."     

بهروز با صدای بلند حرف او را قطع کرد و گفت:" بسسٌه دیگه! بقدر کافی چرند و پرند گفتی! اگه نمی خوای توضیح بدی...این دیگه مسئله خودته! فقط امیدوارم که بعداً از کرده خودت پشیمون نشی!"

آن وقت چرخی به دور خود زد و به سمت در خروجی به راه افتاد.

مادلین که کنار در  ایستاده بود و مبلمان خانه را بررسی می کرد، نگاهی به سمت صاحبخانه انداخت و با صدای بلند گفت:" تو می تونی به ما توضیح بدی که چرا مهمونات به محض این که ما آمدیم یکی بعد از دیگری پا به فرار گذاشتند!؟"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" من اصلاً دوست ندارم که این مطلب رو به بالا دستیامون گزارش بدم... یا این که تو رو برای بازجوئی و غیره به اداره ببرم!"

مرد کمی خندید و بعد توضیح داد:" اونا که فرار نکردند، خانوم...! اونا از این جا با عجله رفتن چون که من بهشون گفته بودم یه جائی در این نزدیکی یه حراجی داره اجناس خیلی با ارزشی رو به قیمت بسیار ارزون می فروشه!"

بهروز داد زد:" این قدر مزخرف نگو، مرد!"

و مادلین در حالی که اخم کرده بود با لحنی تحکم آمیز گفت:" تو فقط به ما بگو که چرا اونا رو گول زدی که با عجله از اینجا برن!؟"

مرد زیر لب جواب داد:" به این خاطر که اونام در مورد هر کار کوچیکی که من توی خونۀ خودم انجام می دادم منو بازجوئی می کردن و دیگه...کارد به استخونم رسیده بود!"

بهروز در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود گفت:" نیگا کن، مرد! من در مورد تمام اتفاقاتی که افتاده و داره میفته بسیار متأسفم! اما تو هم باید صبور باشی و همه چی رو برای ما توضیح بدی! ما به محض این که حقیقت رو گفتی از اینجا  می ریم!"

مرد در حالی که سرش را به علامت موافقت فرود می آورد گفت:" اشکالی نداره! می گم! تنها دلیل حساسیت من به مسئله...اینه که ...من  قراره هر چه زودتر برای آوردن شخصی  از اینجا...برم!" نگاه سریعی به ساعتش انداخت و بعد ادامه داد:" حقیقتشو بخواین، همین الان...هم هشت دقیقه دیر شده!"

بهروز با بی تفاوتی پرسید:" بعد از این که اون خانوم رو برداشتی، خیال داری کجا بری؟"

مرد شانه هایش را بالا انداخت و بعد جواب داد:"محل خاصٌی نمیرم! راستش... قراره که ...اونو بیارم ...اینجا!"

بهروز گفت:" خب، در این صورت..."

اما مادلین میان حرف او دوید و گفت:" در این صورت، یکی از  ما می تونه بره و اونو بیاره!"

مرد باز شروع به خندیدن کرد و بعد از یکی دو دقیقه جواب داد:" اگه بخواین... هر دو تون می تونین با من بیاین! اما بدون من نمی شه برین چون که اون دختر حتماً نگران می شه! می دونین که اون خواهر منه!"

مادلین و بهروز نگاهی به یکدیگر انداختند. چند لحظه ساکت بودند و بعد، بهروز زیر لب گفت:" اگه  قول بدی که زود برگردی..."

مرد در حالی  که لبخند می زد گفت:" تو هم می تونی همراهم بیای!"

بهروز فکری کرد و زیر لب جواب داد:" نه! خیال نمی کنم این کار ...ضرورتی ...داشته باشه."

مرد در حالی که سرش را تکان می داد گفت:" خب، در این صورت شاید بتونین تا من برگردم، برای خودتون یه قهوه درست کنین. آب هم داغ و آماده است!" و به کتری داخل آشپزخانه اشاره کرد و به آرامی به سوی در خروجی خانه به راه افتاد.

قبل از این که مرد به در برسد مادلین گفت:" امٌا..."

مرد در حالی که چرخی به دور خود می زد فکورانه پرسید:" راستی! لطف می کنی چهارتا فنجون  قهوه از قفسه بیرون بیاری؟ دوتام واسۀ...من و خواهرم!" و بعد دستی برایشان تکان داد، از در بیرون رفت و آن را به آرامی بست.

به محض این که مرد از خانه خارج شد، مادلین سرش را تکان تکان داد و با هیجان گفت:" سار از درخت پرید! اون ممکنه ما رو گول زده باشه!"

بهروز در حالی که کتری را بر می داشت گفت:" احتمالش هست!" و وقتی در کابینت را باز می کرد ادامه داد:" اون قطعاً این کار رو کرده!"  وبعد از مکثی اضافه کرد: "کتری که سردِ سرده! توی کابینت هم...اثری از فنجون نیست!"

مادلین در حالی که به سمت دیگری نگاه می کرد زیر لب پرسید:" تو...اون صدا رو نشنیدی!؟"

بهروز همان طور که به سوی در خروجی می رفت جواب داد: "نه...بذار یه نگاهی بندازم!"

مادلین با هیجان گفت:" نه! نه!" از اون طرف نبود! از این جا است! از پشت آشپزخونه!"

 هر دو چرخی به دور خود زدند و به سمت نقطه ای که مادلین با انگشت نشان داده بود رفتند.

نزدیکتر که شدند، بهروز گفت:" نیگا کن! از این جا ست!  و به درز کوچکی که در دیوار کنار آشپزخانه وجود داشت اشاره کرد.

در باریکی بود که به گنجۀ دیواری بزرگی باز می شد. حالا مردی را می دیدند که بر روی چهارپایه ای نشسته است. چیزی شبیه به یک حوله بزرگ بیشتر چهره اش را پوشانده بود.

مادلین داد زد :" خدای بزرگ! انگار که اون مرده!"

وقتی حوله ای را که به سر و صورت مرد پیچیده شده  بود باز کردند معلوم شد که او به آرامی نفس می کشد. یک دقیقه بعد، آب سردی که بر روی صورتش ریختند او را به هوش آورد.

به محض این که مرد چشمانش را باز کرد، با وحشت گفت:" می خواین با من چیکارکنین!؟ بکُشینم!؟"

مادلین با لبخند جواب داد:"ابداً، قربان! شما حالا با دوستانتون رو به رو هستین!"

مرد زیر لب پرسید:" اون...گانگسترای  آدمکش...کجا هستن!؟"

بهروز لبخند بر لب جواب داد: "اونا...فرار کردن و رفتن، جناب! حالا دیگه شما دلیلی برای نگرانی ندارین!"

مرد زیر گفت:"جای تأسفه! من امیدوار بودم که...اونا به وسیلۀ پلیس دستگیر بشن..."

مادلین با لبخند گفت:" جای نگرانی نداره، آقا! حتماً اثر انگشت اونا همه جای این خونه  هست! پلیسا  پیداش می کنن!"

لحظاتی هر سه ساکت بودند و آن وقت بهروز با ملایمت پرسید: "می شه به ما بگین که ...قبل از اومدن ما به این جا... چه اتفاقی افتاد!؟"

مرد با صدای ضعیفی جواب داد:" بله...شاید!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "یه نفر...در زد ... و وقتی من اونو باز کردم گفت که...همسایۀ طبقۀ پائین منه و... از من سؤالاتی داره...راجع به این ساختمون... اما به محض اینکه اومد  تو... یه طپونچه از جیبش در آورد و...از من خواست که دستام رو بالا بگیرم و بعد ...در رو باز کرد که چند نفر دیگه هم...بیان تو!  اونا تازه دست و پای منو بسته بودن که یه کسی در زد و ..."

مادلین حرف او را قطع کرد  و پرسید:" بعنی که...اونا فرصت  دزدیدن چیزی رو پیدا نکردن!؟"

مرد در حالی که به این سو و آن سو نگاه می کرد زیر لب جواب داد: "احتمالاً نه... چون که شما درست به موقع رسیدین و جلوی کارشون رو...گرفتین! تنها موفقیتشون این بود که تونستن شما رو گول بزنن که... از این جا فرار کنن!"

بهروز در حالی که دهان درٌه می کرد گفت: " خیله خب،...لااقل خوشحالم که تونستیم یه کار کوچیک برای همسایه عزیزمون بکنیم." و بعد به سمت در به راه افتاد و  به مادلین هم اشاره کرد که همراهش برود.

مرد در حالی که برایشان دست تکان می داد و با صدای بلند دعایشان می کرد تا کنار با آنها آمد.

 

وقتی داشتند از پله ها پائین می رفتند مادلین با خنده گفت:" ما یه کار خوبمون رو برای امروز انجام دادیم! حالا می تونیم با خیال راحت بریم، غذامونو بخوریم و استراحت کنیم!"

به مقابل  در آپارتمانشان شان که رسیدند بهروز زیر لب گفت:"عمل ما...خیلی بیش از یک کار ساده بود، خانوم! ما تقریباً زندگی اون مرد بدبخت رو نجات دادیم! این...کم کاری نیست!  با اون دست و پا و دهن محکم بسته شده ...بیچاره حتماً توی اون گنجه می مُرد!"

زمانی که داشتند ناهار می خوردند، مادلین گفت:" فکر می کنم خانوادۀ اون مرد...برگشتن به خونه! همین الان یه نفر از در ساختمون اومد تو..."

بهروز به آرامی از جایش بلند شد و در حالی که کُتش را بر می داشت، زیر لب گفت: "برم ببینم چه خبره!" و بعد در خروجی را باز کرد و از خانه بیرون رفت.

وقتی بهروز بعد از چند دقیقه باز گشت، زیر لب، و انگار که با خودش حرف می زند، گفت: " خیلی خیلی ...عجیب   غریب بود!"                                                                                     

مادلین در حالی که غذایش را می جوید آهسته پرسید :"چی!؟...چی...عجیب و غریب بود!"

بهروز سری تکان داد و گفت:" من کسی رو ندیدم که وارد ساختمون شده باشه! اما توی خیابون... یکی رو دیدم که... با دو تا چمدون خیلی بزرگ به دستش، با عجله از اینجا  دور می شد! قیافۀ اون هم... خیلی شبیه مردی بود که در طبقۀ بالا دیدیم!"

مادلن زیر لب گفت: خیلی مسخره است! آخه اون چه دلیلی داشت که ...خونه شو  این جوری ترک کنه!؟"

بهروز جواب داد:" دفعۀ بعد که پیداش بشه...حتماً این موضوع رو از زیر زبونش در میآرم!" و برگشت وسر جایش نشست.

چند دقیقه بعد، شخصی زنگ در را به صدا در آورد.

بهروز همان طور که غذایش را می جوید به آرامی به طرف در رفت، آن را باز کرد و با صدای بلند گفت:" بفرمائید، قربان! چه فرمایشی...داشتین!؟"

مرد میان سالی که پشت در ایستاده و با سوءظن به چهرۀ او خیره شده بود  جواب داد:" اوه، بله! ببخشین، من اومدم این جا که ببینم کمکی...چیزی لازم ندارین...!؟"

بهروز در حالی که سرش را کج کرده و ابروانش را بالا کشیده بود زیر لب گفت:" نمی فهمم...منظورتون چیه، عزیزم!؟"

مرد با تردید جواب داد:" منظورم...اینه که...بپرسم...آیا شما یه...مهمونی نداشتین که...عازم  مسافرت باشه...یا یه همچین چیزی...!؟"

بهروز خندید و بعد با لحنی محکم پاسخ داد:" نه، آقا جان! ما نه تنها امروز مهمون نداشتیم بلکه الان بیشتر از یک هفته هست که هیچ کس به خونه مون نیومده!"

       مرد در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود گفت:" این خیلی عجیبه، آقا!              چون من همین الان اون آدم  رو دیدم که...با دو تا چمدون خیلی بزرگ به       دستش ...از خونه شما خارج شد!"

بهروز لبخندی زد و توضیح داد: " آهان، بله! اون ...همسایۀ ما بود! همون که به تازگی به این جا اومده و ...در طبقۀ  بالا زندگی می کنه!"

مرد با تأکید گفت: "نخیر، قربان! اون نبود!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "می دونین، من همسایۀ طبقۀ بالای شما رو خوب می شناسم! اون...یکی از دوستای قدیمی خود منه! اونا...دو روز پیش، برای خدا حافظی به منزل ما اومدن. حالام سرگرم سفر کوتاهی در خارج کشورن و...تا هفته آینده هم بر نمی گردن!"

بهروز در حالی که اخم کرده بود زیر لب گفت:" واقعاً...!؟ پس...در این صورت...اون مردی که ما در طبقۀ دوم پیدا کردیم که...دزدا دستها، و پاها و دهنش رو بسته بودن کی بوده!؟"

مرد در حالی که چپ چپ به بهروز نگاه می کرد جواب داد: " این سؤال بسیار خوبیه، جناب!"  و بعد از مکثی طولانی تر اضافه کرد:" تا اونجائی که من می دونم...، منزل آقای جونز از وقتی که ایشون  به مسافرت رفتن...خالی بوده! اگه شما کاملاً مطمئن هستین که اون بالا...جن و پری، یا روحی، چیزی ندیدین، اون مرد حتماً یه دزد کارکشته و قهار بوده که داشته با ارزشترین وسایل زندگی آقای جونز رو جمع  می کرده که...به سرقت ببره...!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 180


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ / Thursday 21st November 2024

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995