Iranian Futurist
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
محیط زیست
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


فداییان اسلام و سودای حکومت اسلامی بخش دوم

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[2006-02-22]   [ محمد امینی]

 



 

پرسش بزرگ تاریخی این است که روشنفکران و کوشندگان سیاسی سکولار، در گزینش میان مجتهدینی چونان بروجردی، اصفهانی و حائری که کناره گیری شان از سیاست، خواه ناخواه به ماندگاری وضع موجود می انجامید، و روحانیون سیاسی و پرخاشگری چونان کاشانی و خمینی که خواهان شرکت گسترده روحانیون در سیاست و چیرگی ایشان برساختارهای حکومتی بودند، کدام روش را باید برمی گــُزیدند؟ می دانیم که پاسخ به این پرسش تاکنون چه بوده است: پشتیبانی از روحانیون هوادار مداخله در سیاست! پاسخ من این است که کار روحانیون، پرداختن به ارشاد دینی مردم است و نه شرکت در چالش سیاسی. زدودن فاصله میان دین و دولت و فراخواندن روحانیون به سیاست، پروراندن بچه شیری است که پس از بزرگ شدن، پرورندگان را خواهد خورد. تاوان زدودن فاصله میان دین و سیاست را، جامعه ایران اینک پس می دهد!


----------------------------------------------------------------------------


 


در بخش پیشین (بخش یکم)این نوشتار به این پرداختم که درپی آمد باز شدن جامعه ایران پس از شهریور بیست و افزایش جُنب و جوش های اجتماعی و سیاسی، اندیشه های دینی نیز به حوزه گفتمان سیاسی ایران باز گشت و یک از گروه هایی که در این راستا شکل گرفت، گروه فداییان اسلام بود. اینک گوهر رفتار این گروه و پیوندهای ایشان را با دیگران بررسی خواهم کرد. زیاده براین، کوشش خواهم کرد تا پرده از روی پاره ای کارهای ایشان بردارم و این گروه را آن گونه که به راستی بوده اند، بنمایانم.


 


سال ۱۳۲٥ خورشیدی، سال مهمی در چالش سیاسی و اجتماعی ایران بود. در  این سال بود که یک سال پس ازپایان یافتن جنگ جهانی دوم، سرانجام دولت شوروی تن به تخلیه ایران داد و درپی آمد آن، جمهوری های آذربایجان و کردستان فرو پاشید. از واپسین این رویدادها بود که جامعه ایران، درگیر چالشی تاریخی در راستای آینده ایران و روال فرمانروایی گردید. درهمین دوران هفت ساله تاریخی (۳۲-۱۳۲٥) بود که با پایان یافتن جنگ با فاشیسم و آغاز جنگ سرد، ستیز میان شوروی، آمریکا و انگلیس برای چیرگی برایران و خاورمیانه با چالش میان نیروهای سیاسی ایران در راستای فرمانروایی و آینده کشور پیوند یافت.


 


درآغاز این دوره تاریخ ساز، بزرگترین مرجع شیعه جهان در نجف در گذشت. پس از در گذشت سید ابوالحسن اصفهانی در هفدهم آبان ماه ۱۳۲٥ و درگذشت قمی، که سودای رهبری جامعه شیعه را در سر می داشت، در بهمن ماه همان سال، به رغم وجود چندین مجتهد واجدالشرایط در نجف و قم، حاج آقا حسین بروجردی که یکسال و اندی بود که درقم می زیست، به پیشوایی بلامنازع روحانیت شیعه دست یافت. اگرچه درسال های پیش ازاین رویداد، کوشش های پراکنده و محدودی در راستای سیاسی کردن حوزه ها آغاز شده بود، اما همه شواهد حاکی براین است که بازار تهران و همه روحانیون بلندپایه قم، تهران و شهرهای دیگر ایران، ازهمان آغاز، گرایش به گزینش بروجردی را داشتند که پیرو ادامه رفتارحائری و اصفهانی در کناره جویی از سیاست بود. «بازار تهران و اکثر علمای تهران متـفـقـند بر این که آیت الله بروجردی به قم بیایند...آیت الله صدر به منزل آیت الله خوانساری رفتند. آیت الله حجت هم به جمع آن دو پیوستند. [این سه اداره کننده حوزه قم و بزرگترین مراجع شیعه در ایران بودند] آن گاه به اتفاق، نامه ای برای حضرت آیت الله بروجردی نوشتند و از ایشان دعوت کردند که به قم تشریف بیاورند.»۱ اهمیت بازار تهران و دیگر شهرهای ایران در این فرایند، دراین بود که بدون وجوهات شرعی ایشان، اداره حوزه و پرداخت حقوق طلاب ناممکن بود.


 


پس به رغم این که در دوره پنج ساله میان پایان پادشاهی رضا شاه تا مرگ اصفهانی، جُنب و جوش سیاسی درایران بالا گرفته بود و کوشش هایی برای کشاندن روحانیون به حوزه سیاست در جریان بود، ساختار روحانیت شیعه با گزینش بروجردی، تمایل خویش را به ادامه رفتار بیست و پنج سال پیشین، نشان داد. این گفته اخیر سید مرتضی مبرقعی، از فقهای حوزه علمیه قم، که «امام خمینی... گمان می کرد که از طریق آیت الله بروجردی اهداف انقلاب را می تواند دنبال کند،»۲ بیشتر برای توجیه پشتیبانی خمینی از بروجردی است؛ زیرا که کمتر کسی در این باره تردید داشت که بروجردی بر روال اسلاف خویش، به دنبال هیچ کارسیاسی یا انقلابی نخواهد رفت و تنها به اصلاح امور حوزه و افزایش شماره طلاب خواهد پرداخت.


 


راستی این است که بروجردی با قاطعیت از سیاست حائری و اصفهانی در جدا نگاه داشتن حوزه دین از سیاست و ساختارهای دولتی پیروی کرد و تا زنده بود اجازه نداد که روحانیون با دولت درگیر شوند. برخلاف تاریخ سازی های کنونی، همه شواهد گواه براین اند که بزرگ ترین مجتهدین و مدرسین قم، نجف، مشهد، اصفهان، همدان و دیگر حوزه ها، در درازای این سال ها، کم یا بیش از همان سیاست بروجردی مبنی بر کناره جویی از سیاست پیروی کردند. از میان بلندپایه ترین روحانیون قم و نجف، صدرالدین صدر، محمدتقی خوانساری، حجت کوه کمری، محقق داماد، بهجت گیلانی، شاهرودی، خویی و دیگران، تنها خوانساری آشکارا به پشتیبانی ازمصدق برخاست که این پشتیبانی نیز کوتاه مدت بود و با درگذشت او پایان یافت. به اعتبار همه اسناد موجود و حتی خاطرات و یادداشت ها و حتی خاطره سازی های دستکم بیست و هفت تن ازبلند پایه ترین روحانیون امروز که آموزش مذهبی خویش را در آن سال ها دیده اند، اگرچه در آن سال ها، جُنب و جوش و کوشش مذهبی بالا گرفت و به رونق حوزه های موجود و بنای حوزه ها و مدارس جدید در شهرهای ایران انجامید، ولی بیشتر این کوشش ها از سیاست به دورماند. کناره جویی بروجردی از سیاست به پایه ای بود که در باره جنبش ملی شدن صنعت گفت که «من در قضایایی که وارد نباشم و آغاز و پایان آن را ندانم و نتوانم پیش بینی کنم، وارد نمی شوم...البته روحانیت به هیچ وجه نباید با این حرکت مخالفت کند.... لذا به آقای بهبهانی [سید محمد، از نزدیکان به دربار و مخالف ملی شدن نفت] و علمای تهران نوشتم که مخالفت نکنند.»۳ دو مورد استثنایی برجسته در این روزگار، یکی سید محمد بهبهانی یاد شده بود که آشکارا به هواداری از شاه و دربار برخاست و دیگری سید ابواقاسم کاشانی که پایین تر به رفتار او خواهم پرداخت.


 


پرسش بزرگ تاریخی نیز این است که روشنفکران و کوشندگان سیاسی سکولار، در گزینش میان مجتهدینی چونان بروجردی، اصفهانی و حائری که کناره گیری شان از سیاست، خواه ناخواه به ماندگاری وضع موجود می انجامید، و روحانیون سیاسی و پرخاشگری چونان کاشانی و خمینی که خواهان شرکت گسترده روحانیون در سیاست و چیرگی ایشان برساختارهای حکومتی بودند، کدام روش را باید برمی گزیدند؟ می دانیم که پاسخ به این پرسش تاکنون چه بوده است: پشتیبانی از روحانیون هوادار مداخله در سیاست! پاسخ من این است که کار روحانیون، پرداختن به ارشاد دینی مردم است و نه شرکت در چالش سیاسی. زدودن فاصله میان دین و دولت و فراخواندن روحانیون به سیاست، پروراندن بچه شیری است که پس از بزرگ شدن، پرورندگان را خواهد خورد. تاوان زدودن فاصله میان دین و سیاست را، جامعه ایران اینک پس می دهد! روشنفکران و کوشندگان سیاسی سکولار، اگر چه براین پندار بودند که حاصل جُنب و جوش سیاسی علما را ایشان درو خواهند کرد و سرنخ بازی سیاست در دست ایشان خواهد بود، اما تجربه سال های مورد بررسی و پس از آن، به نیکی نشان می دهد که پی آمد چنین سودایی، جز این بوده و هست.


 


به هر رو، از میانه سال ۱۳۲٦ و به ویژه از آغاز سال ۱۳۲٧، چالش سیاسی ایران، رنگ و رویی تازه یافت. در همین روزگار است که پس از بازگشت نواب صفوی از نجف و هم پیمانی او با کاشانی و دیگران، فداییان اسلام با برانگیختن تظاهرات علیه اسرائیل، که آن ها ازآن به عنوان «دولت یهود» و «جهودان» یاد می کردند، به چالش سیاسی ایران گام نهادند. از این پس، کوشش نواب صفوی و فدائیان اسلام در دو راستا پیش رفت. ازیک سو، رفتارایشان در ایجاد بیم، برهم زدن روزنامه ها، تهدید و ارعاب و سرانجم، ترور، ایشان را بیش از پیش بازیچه دست دیگران و سوداهای سیاسی ایشان کرد. از دیگر سو، کارو و کوشش آنان، بیش ازهرچیز، اعلام جنگ تندروترین گروه های مذهبی به ساختارهای  شهروندی گری، به فرهنگ جامعه شهروندی، به روال پذیرفته شده مُدارای مذهبی و به ساختارهای پذیرفته شده سکولاردرایران بود.


 


کارزار ایشان از کشتن پژوهش گری که گناهش نقد به اندیشه های مذهبی بود آغاز شد. پس از آن به جان زنان افتادند و بی حجابی زنان را با فحشا و بی عفتی برابر کرده، در خیابان های بخش های فقیر نشین تهران با چماق و سنگ به زنان بی حجاب حمله می کردند، به اتوبوس ها داخل می شدند و زنان بی حجاب را با آزار و فحاشی وادرا می ساختند که از اتوبوس پیاده شوند و با جنجال و دامن زدن به بیم و هراس، از ورود زنان بی حجاب به بازار جلوگیری می کردند. درآن روزگار که گفتگو پیرامون چشم انداز پیشرفت اقتصادی و آینده استقلال ایران در پی آمد اشغال کشور  بالاگرفته بود، به داوری ایشان در نوشته ای که درپاییز سال ۱۳۲٦ از سوی آنان منتشر شد، یکی از مهمترین گرفتاری های ایران دراین بود که «آتش شهوت از بدن های عریان زنان بی عفت شعله کشیده، خانمان ایران را می سوزاند، نوامیس اسلام را به نام تمدن به بازار شهوت روزو شب کشیده اند!»


 


به هر روی، به گفته حاج مهدی عراقی، « سيد مجتبی ميرلوحی وقتی از زندان بيرون می آيد به فکر اين می افتد که يک محفلی، يک سازمانی، يک گروهی، يک جمعيتی را به وجود بياورد برای مبارزه ، اين فکر به نظرش می آيد که از وجود افرادی بايد استفاده بکنم که تا الان اين افراد مُخِل آسايش محلات بوده اند ، مثل اوباش ها که توی محلات هستند ، گردن کلفت ها ، لات ها ، به حساب آن ها که عربده کش های محلات بوده اند ... اين ها بودند دوستانی که به دور مرحوم نواب جمع شده بودند ، اکثر آن ها مرحله اول [تا آخر!] از اینجور افراد بودند...» عراقی انگیزه گزینش اوباش محلات را در این می بیند که آن ها «متدين بودند.»۴  خود عراقی هم یکی از این گونه آدم های لات متدین بود که خواندن خاطراتش، سیمایی از سازماندهی و رفتار این گروه ترسیم می کند، که ترسناک است. نه درسی خوانده بود و نه با آموزش های دینی آشنایی داشت. درشانزده سالگی به عضویت شورای مرکزی فداییان اسلام درآمد و باور داشت که «چاقوکشی دیگر دوره اش تمام شده، حالا دیگر دوره هفت تیر کشی است!»


 


یکی دیگر ازاین گونه اوباش و بزن بهادرهای «متدین»، شعبان جعفری بود که با شمس قنات آبادی و کاشانی مناسباتی نزدیک داشت. خود او در خاطراتش در اشاره به ترور نافرجام فاطمی و حمله او به فاطمی پس از بیست و هشت مرداد می گوید که:« اونوقت که عبد خدایی [ضارب فاطمی] جزو فدائیان اسلام بود، منم جزو فدائیان اسلام بودم.»٥ البته شعبان جعفری، خیلی پیشتر ازآن، از میانه سال ۱۳۲۸ که پس از دوسال بزن بهادری در لاهیجان به تهران آمد و به چاقوکشی و اخاذی در سه راه بوذرجمهری پرداخت٦، به پیرامون کاشانی و فداییان اسلام پیوست  و «با حسین مکی، عصرها می رفتیم خونه کاشانی که بعد ما یواش یواش دیگه مرید و طرفدار سفت و سخت کاشانی شدیم.»٧  سید مرتضی مبرقعی، که با بروجردی نزدیک بوده است، در گیرودار نخست وزیری رزم آرا به خانه کاشانی در تهران رفته و با مشاهده پیرامونیان او، از جمله شعبان جعفری و چند تن از چاقوکشان و لات های معروف تهران و گروهی از فداییان اسلام، با شگفتی از او پرسیده که «حضرت آیت الله شما مرجع روحانی هستید یا رئیس چاقوکش ها؟ از شما بعید است که چنین تیپی داشته باشید!»٨


 


از نخستین کسانی که بنای نزدیکی با نواب صفوی و فداییان اسلام را نهاد، معممی بود به نام شمس قنات آبادی که او نیز در سال ۱۳۲٥ از نجف به ایران بازگشت. او فرزند سید محمد حسین پیشنماز قنات آبادی بود و در سال های نخستین پس از شهریور بیست، به اتهام فساد و «درگیری مکرر با طلبه ها»٩ از سوی روحانیون از قم رانده شد و به نجف رفت. درهمان نجف با نواب صفوی پیوند یافت و پس از بازگشتش به ایران، با مهدی میراشرافی، گاراژدار توانگر تهران واز نزدیکان سید ضیاء الدین طباطبایی، که روزنامه جنجالی «آتش» را منتشر می کرد، بنای دوستی نهاد. بعدها هم سردبیر آن روزنامه شد. قنات آبادی، تا پایان کار، آدم کاشانی بود. میراشرافی هم به یاری او به «بیت کاشانی» پیوست و مشاور مطبوعاتی او شد.


 


گواهی خاطرات پاره ای از روحانیون آن روزگار براین است که آشنایی شمس قنات آبادی با کاشانی نیز از سوی نواب بوده است.  از سال ۱۳۲٦ که فداییان اسلام رو به سوی شرکت آشکار در سیاست آوردند و با شمس قنات آبادی، آیت الله کاشانی و بازیان و میدان دارهای پیرامون ایشان پیوند یافتند، تا جداشدن ایشان از کاشانی در میانه نخست وزیری مصدق، جداساختن کوشش های ایشان از یکدیگر ممکن نبود. راستی را باید گفت که از این پس، فداییان اسلام، بخشی از یک کوشش چند سویه سیاسی بودند که گروه کوچک مذهبی تندروی پیرامون نواب صفوی، تنها یک سوی آن بود. کاشانی، شمس قنات آبادی و پیرامونیان ایشان هم، بخش دیگری از این کوشش بودند.  میراشرافی، پیرامونیان سید ضیاء الدین طباطبایی، حائری زاده و پس از اندی مظفر بقایی و حزب زحمتکشان او نیز، آتش بیاران این معرکه شدند. اما خود سید ضیاء را باید تافته ای جدابافته از دیگران دید. او با برنامه ای روشن به کارزار سیاسی ایران وارد شده بود و در پشت صحنه، یکی از نیرومندترین شخصیت های سیاسی ایران بود. خواهیم دید که از فداییان اسلام نیز در کارزار سوداهای سیاسی خویش، تا توانست بهره برد.


 


دراین پیمان، کار فداییان اسلام، برانگیختن طلاب و انتشار اعلامیه های تند وتیز و سرانجام توسل به ارعاب و ترور بود.  برانگیختن بازار و اصناف را شمس قنات آبادی بر گرده داشت و کاشانی، چهره سیاسی جنبش مذهبی/ سیاسی بود که از کسانی چون طلاب جوان و بازاریان و فداییان اسلام، برای پیشبرد سوداهای سیاسی خویش بهره می گرفت. به رغم دانش مذهبی اش، وفاداری چندانی به باورهای اصولی نداشت. زیاده بر شعبان جعفری که پیشتر به او اشاره کردم، پاره ای دیگر از میدان دارها و بزن بهادر های جنوب تهران نیز جزیی از این کوشش بودند و در کارهای کاشانی و فداییان، از شمار معرکه دارها و چماق داران به شمار می آمدند. از این میان، سه تن جایگاهی ویژه داشتند: حاج ناصر حسن خانی، معروف به ناصر جـِگـَرَکی؛ حسین اسماعیل پور، معروف به حسین رمضون یخی؛ حاج اصغراستاد علینقی، معروف به اصغر سسکی (سکسی!). طیب میرطاهری، معروف به طیب حاج رضایی هم که از همان سال ها «کربلایی شده» و «غلوم امام حسین و بی بی زهرا بود»، همراه با برادرانش، و نیز حسین مهدی قصاب در کنار ایشان بودند.


 


اما، کاشانی که بود؟ ابوالقاسم کاشانی، بیست سال پیش از فرمان مشروطه زاده شد و سال های جوانی خودرا تا سن سی و چند سالگی در نجف گذراند و سپس در گیرودار فراز رضاخان سردارسپه به قدرت، به ایران آمد. از شمار مجتهدین درس خوانده و با دانش ایران بود وبرخلاف آن چه که سال های پس ازآن درباره او نوشته اند، سرستیزی با سردارسپه نداشت و ازهمان آغاز به پشتیبانی ازاو پرداخت وبه گواهی یادداشت های سلیمان بهبودی، رئیس دفتر رضاشاه، تا پیش از تاجگذاری، دستکم بیست بار با «حضرت اشرف» دیدار کرد و یکی از رابطین میان رضاشاه با روحانیون بود۱۰. از سوی روحانیون تهران به نمایندگی مجلس مؤسسان برگزیده شد ودربرابر مدرس، رأی به پادشاهی رضاشاه داد. دکترمحمود شروین که از شمار سرسپردگان و کارگزاران کاشانی در سال های پس از شهریور بیست بود، می نویسد که کاشانی به او گفته که انگیزه او در پشتیبانی از فراز رضاشاه به پادشاهی، «حفظ حیثیت جامعه روحانیت بوده است!»۱۱ از آن پس هم بانگی از او برنخاست و تا پایان پادشاهی رضاشاه، گاه تدریس می کرد و گاه به نشست و برخاست با دولتمردان و نمایندگان مجلس در حاشیه دولت پهلوی می پرداخت. از۱۳۱۸، همراه با گروهی از امیران ارتش رضاشاه، آشکارا به پشتیبانی از آلمان پرداخت و در گیرودار آمدن متفقین، به این اتهام که با پیروان فاشیسم آلمان پیوند داشته است، دستگیر شد و همراه مأموران آلمانی در کاروانسرایی در اراک که به «زندان آلمانی ها» شهرت یافته بود، و سپس در رشت زندانی شد. پاسی پس از پایان جنگ آزاد شد و همکاری و هم پیمانی او با نواب صفوی و دیگران نیز از همین جا آغاز گردید. مردی جاه طلب و بد دهن بود. شماره زن هایش روشن نیست، اما بیش از سی فرزند و یک سد نوه داشت! در نوشتاری دیگر، به او و رفتارش خواهم پرداخت.


 


پیوند میان کاشانی و فداییان اسلام و دیگر هم پیمانان ایشان، رنگ و رویی بنیادگرایانه داشت و با برانگیختن واپس مانده ترین احساسات مذهبی مردم آمیخته بود. این عنصر تهییج واپسگرایی مذهبی، از همان واپسین روزهای پس از شهریور بیست، به چالش اجتماعی ایران وارد شد. گروه هایی مانند جمعیت مبارزه با بی دینی، منبری ها و روضه خوان های متعصب تهران و شهرستان ها و گروه های زودگذری که بیشترشان به یاری سید ضیاء الدین طباطبایی و افرادی با پیوندهای آشکار و نهان با بریتانیا، برپامی شدند، برانگیختن باورهای دینی مردم را، ابزاری برای رودررویی با همه ارزش های روشنفکرانه و شهروندی کردند. «اکثر قریب به اتفاق تشکیل دهندگان این جمعیت ها، عوام بودند که به اجرای شعایر مذهبی مقید بودند و چون به شدت از جامعه مدرن شده رضاشاه متنفر بودند، از حضور در اجتماعاتی که بوی جامعه مدرن یا روشن فکری می داد، دوری می جستند.... اما با حضور سید ضیاء در عرصه سیاست و تبلیغات ضد کمونیستی و افشای ماهیت حزب توده، تعدادی ازاین جمعیت ها....... آگاهانه یا نا آگاهانه هم سو با فعالیت های سید ضیاء گام برداشتند.»۱۲


 


در بخش پیشین این نوشتار، به نشانه برجسته این روال که کشتن کسروی بود، اشاره کردم. اینک، در دوره دوم چالش سیاسی ایران که در پی آمد خروج نیروهای خارجی از ایران و رویدادهای آذربایجان و کردستان آغاز شد، پیمان کاشانی و فداییان اسلام از یکسو و وابستگان سید ضیاء از دیگر سو، قرآن بر سر نیزه کردند و ابزار برانگیختن احساسات مذهبی را با چالش شهروندی جامعه در هم آمیختند. موضوع چالش شهروندی جامعه، چشم اندازآزادی، قانون، عدالت اجتماعی، جایگاه دولت و سرانجام جایگاه ایران در چالش جهانی بود. فداییان اسلام، کاشانی و هم پیمانان ایشان از یکسو و سید ضیاء و آدم های او از دیگر سو، اندیشه دین سیاسی را، هر یک به سودایی، به چالش اجتماعی ایران بازگرداندند.


 


از این هنگام ، یعنی از آغاز سال ۱۳۲٧، رفتار فدائیان اسلام که تا آن هنگام بیشتر در راستای ستیز با بی دینی، حجاب و اندیشه های مدنی بود، آماجی آشکارا سیاسی یافت و در برابر سیاست بروجردی و دیگر روحانیون هم پیمانش که پیرو کناره گیری از چالش های سیاسی بودند، قرار گرفت. بازگشت نواب صفوی به ایران، هم پیمانیش با شمس قنات آبادی و سید ضیاء الدین طباطبایی، رفت و آمد هایش میان قم و تهران و برانگیختن طلاب به اعلامیه پراکنی و تظاهرات، او و پیروانش را در برابر ساختارهای دیرپای روحانیت شیعه قرار داد.  از نخستین نشانه های اختلاف، جدا از پرخاش های ایشان به مراجع و ایجاد وقفه در کلاس درس علماء که تا آن تاریخ بی سابقه بود، رفتارایشان در اخاذی و پول ستانی از بازرگانان و بازاریان بود. روش ایشان دربرانگیختن بیم و پول ستانی، چنان بود که به روایت آیت الله محمدباقر سلطانی «نامه های فراوانی از افراد مختلف می آمد که فدائیان اسلام مراجعه کرده بودند برای کمک مالی .... از فدائیان اسلام پیش آیت الله بروجردی شکایت زیادی می شد. مثلا برای کسی نوشته بودند که شما باید فلان مقدار پول بدهید و به قیام کمک کنید و الا سروکارت با این ها (منظور خنجر یا اسلحه ای که شکلش را کشیده بودند) خواهد بود۱۳


 


وعاظ و منبری هارا تهدید می کردند که اگر درباره فداییان اسلام به نیکی یاد نکنند، آن هارا مضروب خواهند کرد. چون، واعظ مشهور، فلسفی حاضرنشده بود که بدون دستور بروجردی از فداییان اسلام به نیکی یاد کند، «برادر خلیل تهماسبی می گوید که من خودم فلسفی را می کشم...دیگری گفت، تورا نمی کشیم، مجلس را به هم می زنیم که آبرویت برود.»۱۴ همین گونه رفتارها، بیم در دل روزنامه نگاران ایران نیز افکنده بود. کشتن کسروی در دادگستری و آزادی کشندگان او، سپس قتل محمد مسعود، با اینکه فداییان اسلام در آن درگیر نبودند، روزنامه نگاران را چنان بیمناک کرده بود که از برخورد به رفتار فداییاان اسلام گریزان بودند. خواندنیها، یک بارنوشته ای را درباره ایشان منتشر کرد و واحدی و دارودسته اش به دفتر خواندنیها رفتند و چنان بیمی در دل باستانی پاریزی و ناشر خواندنیها انداختند که آن مجله دیگر درباره ایشان سخنی به انتقاد ننوشت.۱٥ گاه و بیگاه نیز نامه هایی با دوات سرخ رنگ به نویسندگان و ناشران روزنامه ها می فرستادند تا ایشان نقدی درباره رفتارآن ها ننویسند.


 


در اردیبهشت ۱۳۲٧ هواداران فدائیان اسلام همراه با کاشانی، به بهانه تأسیس دولت اسرائیل، در تهران و قم به برانگیختن مردم «علیه یهود» برخاستند و گویا پنج هزار تن داوطلب رفتن به فلسطین شدند. در رودررویی آشکار با بروجردی، دفتری راهم برای نام نویسی داوطلبان جهاد، در مدرسه دارالشفاء قم گشودند. پاسخ خوانساری با درایتی مجتهدانه این بود که ما نامه ای به دولت خواهیم نوشت و هرآینه دولت موافقت کند و اسلحه در اختیار داوطلبان قرار دهد و راه را برای سفر ایشان به فلسطین هموار سازد، ایشان راهی فلسطین خواهند شد! به گفته آیت الله صدر، بروجردی، نه تنها خوانساری را از این گونه کارها برکنار داشت، اورا واداشت که از سوی روحانیون قم، آتش احساسات طلاب را که فداییان اسلام برانگیخته بودند، خاموش کند.


 


از این پس، هم پیمانی میان کاشانی و فداییان اسلام، بالا گرفت و در رویدادهای ماه های آتی، در مخالفت با نخست وزیری هژیر که پایین تر به آن خواهم پرداخت، کوشش فداییان اسلام در جلوگیری از تبعید کاشانی و سپس در جریان مخالفت با تشکیل مجلس موسسان، به رودر رویی ایشان با بروجردی و مجتهدین قم انجامید. جلوه آشکار این هم پیمانی میان نواب صفوی، کاشانی و شمس قنات آبادی، که به گونه ای رودررویی با روحانیت سنتی بود، تشکیل مجمع مسلمانان مجاهد، چند ماه پیش از ترورنافرجام شاه در بهمن ۱۳۲٧ بود که شمس قنات آبادی به ریاست آن برگزیده شد. نخستین درگیری آشکار میان پیرامونیان کاشانی و فداییان اسلام  با مراجع و شخص بروجردی نیز پس از رویداد ترور نافرجام شاه  و دستگیری کاشانی پیش آمد.


 


پیش از آن، در خردادماه، هژیر به نخست وزیری رسیده بود و بخش بزرگی از نیروهای سیاسی شهروند ایران، به دلیل سیاست های او، به ویژه در راستای محدود کردن آزادی مطبوعات، به مخالفت با او برخاستند.  اما مخالفت کاشانی و سید ضیاء الدین طباطبایی با نخست وزیری هژیر از دیدگاه حقوق مدنی نبود. هریک را سودایی دیگر در سر بود. در همان روزهای پایانی دولت حکیم الملک و آمادگی هژیر برای جانشینی او، به یکباره کاشانی و سید ضیاء از دوسوی آغاز به کار کردند. نخست، کاشانی به یکباره در روزهای پایانی اردیبهشت، به یاد ضرورت مبارزه با بهائیان افتاد و دولت را تهدید کرد که خضیرة القدس (مرکز بهائیان در تهران) را خراب کند و «از تبلیغات مضره ای که در آن جا می شود جلوگیری» نماید. همزمان، روزنامه های نزدیک به سید ضیاء شایعه بهایی بودن هژیر را از قول منابعی ناشناخته چاپ کردند. سپس  روزنامه بهمن که از سوی یکی از وابستگان به سیدضیاء منتشر می شد، در روز بیست و ششم خرداد فوق العاده ای منتشر کرد و به دروغ نوشت که «طبق اسناد و مدارکی که در کلیسای خیابان قوام السلطنه مضبوط بود و رونوشت آن به روزنامه بهمن رسیده و جمعه آینده منتشر می شود، آقای عبدالحسین هژیردر سن هجده سالگی از دیانت اسلام برگشته و پس ازغسل تعمید» به مسیحیت روی آورده است! البته آدینه آمد و رفت و مدرکی انتشار نیافت. از هشدارهایی که سید ضیا در جشن سفارت انگلیس در روز بیست و پنجم خرداد در ملاقات با هژیر به او داد و نیز ملاقات محرمانه حائری زاده با کاشانی و نواب صفوی که در گزارش محرمانه شهربانی از همان روز درج شده، پیداست که دولت بریتانیا هم از نخست وزیری هژیر شادمان نبوده است.


 


دربیست و هفتم خردادماه۱۳۲٧، چندین هزار بازاری و طلبه درحالیکه قرآن به سرداشتند، در واکنش به نخست وزیری هژیر به خیابان ریختند. فریاد اصلی ایشان، وادینا، بود! همان هژیری که کسروری را مرتد و مهدور الدم خوانده بود، به یکباره و در یک زمان، بهایی، مسیحی و نوکر یهود نامیده شد. هیچ یک از روحانیون بزرگ تهران و قم در این کارزار شرکت نداشتند و بروجردی از سوی نزدیکانش به کاشانی پیغام فرستاد که از نهادن قرآن برسر در تظاهرات سیاسی دوری جوید. هژیر نیز که گویا درپی بهانه بود تا دولت را درگیر در مذهب کند، درنخستین تصویب نامه هیئت وزیرانش که ۱۲روز پس از تشکیل کابینه اش بود، به درخواست بروجردی و روحانیون بلند پایه قم در جلوگیری از فروش و عرضه مشروبات الکلی در قم، ری و مشهد تن درداد. کار دیگر هژیر در جلب نظر بروجردی، تجدید مناسبات سیاسی  با عربستان و از سرگرفتن سفر حجاج به مکه بود. هژیر در آبان ماه همان سال برکنار شد و ساعد مراغه ای که کابینه او نه در سیاست و نه در سیما تفاوت چندانی با کابینه هژیر نداشت، اما با سید ضیاء نزدیک بود، نخست وزیر شد. دیگر از آن آتشفشان وادینا و رفت مسلمانی، نشانی نبود!  ماهی پس از نخست وزیری ساعد، ترور نافرجام شاه روی داد و در پی آمد آن، حکومت نظامی برقرار شد و حزب توده غیرقانونی گردید. کاشانی نیز دستگیر و به بروجرد فرستاده شد. گروهی از وابستگان کاشانی و فداییان  به منزل بروجردی ریختند و درآن جا بست نشستند و با پرخاش به خاموشی او، از او خواستند تا برای آزادی کاشانی میانجیگری کند. سید حسین بدلا که به گفته خودش رابطی میان «مثلث» فدائیان، کاشانی و بخش مذهبی جبهه ملی ( بعدها نهضت آزادی) بوده، این را کار «افراد مشکوکی در بین طرفداران فدائیان اسلام» می داند، اما اشاره نمی کند که مشکوک بودن به آن ها از چه جهت بوده است!۱٦ پی آمد این  درگیری، نه تنها به میانجی گری بروجردی و دیگر روحانیون نیانجامید، شکاف ایشان را با کاشانی و فداییان افزایش داد. کاشانی هم از بروجرد به لبنان تبعید شد.


 


یکی از پی آمدهای رویداد بهمن، تصمیم شاه و پیرامونیانش به تشکیل مجلس مؤسسان بود. شاه در روز پنجم اسفند، بیست روز پس از ترور نافرجامش، با نمایندگان فراکسیون های مجلس دیدار کرد و با گفتن اینکه، «تیرش را ما می خوریم و دولت هارا شما می آورید و می برید»، تصمیم خویش را در تشکیل مجلس مؤسسان و بازبینی اصل چهل و هشتم قانون اساسی به آگاهی ایشان رساند. دراین هنگام انگیزه مخالفت مصدق و دیگر نمایندگان مشروطه خواه و قانون گرای مجلس، با تشکیل مجلس مؤسسان و بازبینی اصل یادشده، در این بود که آن ها خواهان افزایش اختیارات شاه نبودند و نمی خواستند حق انحلال مجلسین را به او واگذارند. با بالا گرفتن مخالفت با تشکیل مجلس مؤسسان، بیم این می رفت که شاه نتواند به تشکیل مجلس مؤسسان و افزایش قدرت خویش دست یابد. به یکباره از سوی فدائیان اسلام و پاره ای نشریات پیوسته با سید ضیاء، به گونه ای هماهنگ گفته شد که شاه می خواهد ماده نخست متمم قانون اساسی را در باره رسمیت داشتن مذهب شیعه، برچیند و «ایران را لائیسیته کند»!  کاشانی و فدائیان اسلام، همین شایعه دروغ را بهانه کردند و گروهی از روحانیون، بازاریان و طلاب را برانگیختند. بگذریم که هرگز گفتگو برسر کنار نهادن اصل رسمیت مذهب شیعه نبود. چگونه ممکن بود که چنین کاری را که رضاشاه نکرده بود، اینک محمدرضاشاه که بیش از پدر سخن از دین می گفت و در تماس دائم با بروجردی بود، انجام دهد؟ آن هم دوسال پس از گنجاندن شرعیات در کتاب های درسی دبستانی!


 


چه بسا این تبلیغات دروغین، موضوع گفتگوی سیاسی را منحرف کرد و راه رابرای تشکیل مجلس مؤسسان باز گردانید. گروهی از مدرسین قم هم در نامه ای به بروجردی، از او گله کردند که وی با تشکیل مجلس مؤسسان موافقت کرده است. پاسخ او این بود که از شاه پرسیدم که سودای تو از تشکیل این مجلس چیست و او پاسخ داد که افزایش قدرت شاه و نه دست بردن به متمم قانون اساسی در راستای مذهب. و به این ترتیب، مخالفت پاره ای از روحانیون با مجلس مؤسسان فرونشست. شگفتی دیگر نیز این است که کاشانی، فدائیان و دیگر آخوندهای تندرو پس از تشکیل مجلس مؤسسان و محدود بودن کار این مجلس به افزایش اختیارات شاه، نپرداختن به موضوع واهی تغییررسمیت مذهب شیعه را به حساب پیروزی خود شماردند! دراین جا نیز دست سید ضیاء، که هر هفته با شاه دیدار می کرد، روزنامه های پیوسته به او و فداییان اسلام در خلط مبحث و به کژراهه کشیدن گفتگو آشکاراست. شاه را متهم به داشتن نیت برای انجام کاری کردند که هرگز نیت انجام آن را نداشت؛ و از این رو با به گمراهی کشیدن گفتگو، اورا در کاری که به انجام آن نیت داشت، یعنی افزایش قدرت خویش و حق او در انحلال دو مجلس، پیروز گرداندند. هم دربار پیروز شد و هم کاشانی و فدائیان توانستند بر طبل توخالی پیروزی در جلوگیری از تغییر مذهب رسمی بکوبند! بازنده، قانون اساسی و مجلس نمایندگان بود!


 


به رغم همه این رویدادها، جامعه ایران همچنان در گرماگرم یک چالش شهروندانه بود. نه واکنش خودکامانه دولت به ترور نافرجام شاه و نه تشکیل مجلس مؤسسان، مخالفین شهروند را به گزینش خشونت و قهر در برابر دولت برنیانگیخته بود. مسیر چالش، همچنان در تنگناهای قانونی و شهروندی بود، برای برگزاری انتخابات آزاد و آزادی مطبوعات. در بلندای این ستیز مدنی نیز مصدق و یارانش قرار داشتند. در بیست و دوم مهرماه، بیست روز پیش از ترور هژیر، هزاران تن از مردم به رهبری مصدق در برابر کاخ پادشاهی به بست نشستند و هژیر و مصدق به پرخاش به یکدیگر پرداختند. با این حال، شاه پذیرفت که به اعتراض بست نشینان درباره انتخابات رسیدگی کند. هشت روز پس از آن، گروهی از رهبران آن بست نشینی، در خانه دکتر مصدق گردآمدند و جبهه ملی را بنا نهادند.


 


ترور هژیر که چند روزی پس از آن روی داد، نه در راستای یاری رساندن به جنبش مدنی، که در راستای کشاندن جامعه به مسیر ستیز نظامی بود. نه نجات انتخابات در کار بود و نه یاری رساندن به آزادی مطبوعات.  حاصل این ترورهم برپایی حکومت نظامی بود و نه بازترشدن جامعه!  پشتیبانان امروزین فدائیان اسلام، گاه نیزانتخابات رسوای دوره شانزدهم و تقلبات آن را بهانه ترور هژیر جلوه می دهند. نخست این که هژیراینک وزیر دربار بود و نه نخست وزیر! دو دیگر اینکه فداییان اسلام به گفته خودشان، بهایی به انتخابات نمی داده اند. نواب صفوی، حتی رد شدن از برابر درمجلس را خلاف شرع می دانست. وی در پاسخ به نامه آیت الله کاشانی از بیروت برای شرکت فعال در انتخابات و رأی به نمایندگان ملیون، پاسخ داده که «این ها [نمایندگان جبهه ملی] که نه تنها سِمَت مذهبی ندارند بلکه علاقمند به مذهب هم نیستند. شما چرا چنین دستوری می دهید؟»۱٧ فدائیان اسلام، بهایی به این انتخابات و نتایج آن نمی دادند. همه شواهد نیز در این است که ترور هژیررا دیگران می خواستند و فدائیان اسلام، کارگذاران آن سوداها بودند.


 


این حسین امامی که هژیر را کشت، یکی از دو برادری است که کسروی را کشته بود. اینک که بیش از نیم سده از آن رویدادهای هوناک می گذرد، پیروان امروزین آن گونه آدم کشی ها، می نویسند که کشتن هژیر نیز مانند کشتن کسروی، «برفتاوی شرعی اتکاء داشت.» اما یک برگ کاغذ برای این دعوی خویش ارائه نمی دهند. از شگفتی های روزگاراین که، هژیر کسی است که درآن هنگام که هنوز سروصدایی از نواب صفوی و فدائیان اسلام نبود، کسروی را دشمن اسلام خوانده بود و برخی نیز براین باوراند که او نیز چونان سید ضیاء از توطئه ترور کسروی آگاهی می داشته و شاید هم به آن یاری رسانده بود. آزادی قاتلین کسروی از زندان نیز به کوشش و پادرمیانی هژیربود. ایرج اسکندری که پس از کشته شدن کسروی در کابینه قوام بود، یاد می کند که هژیر در جلسه کابینه گفته است که «باید موافقت کرد امامی از زندان آزاد شود... بنده عقیده دارم این آدم [احمد کسروی] مهدورالدم بوده و اگر اورا کشته اند، کار صحیحی بوده است.»۱٨


 


کشتن او نیز نه در دوران زمامداری اش، که یکسال پس از برکناری او از نخست وزیری ، در سیزدهم آبان ۱۳۲۸، درمیانه مراسم عزاداری ماه محرم بود. ترور وزیر دربار، آن هم در میانه مراسم عزاداری درمهمترین مسجد پایتخت، بی گمان برخاسته از یک برنامه سیاسی بود و نه یک فتوای مذهبی. کدام مجتهد جامع الشرایطی حاضر بود که به بهای بدنامی های بعدی در میان هم ردیفانش، بر ترور هژیر که با آیت الله بروجردی نزدیک بود، آن هم در دوازدهم ماه محرم الحرام، در روز سوم عاشورا، در مسجد سپهسالار و در هنگام دادن هدیه به رهبران هیئت های عزادازی و تعزیه، فتوای شرعی دهد؟ چرا این فتوا را هنگام زمامداری اش ندادند و نشستند تا او به وزارت دربار برسد و آن گاه فتوا دهند؟ چرا تا به امروز کمترین نشانی از نام این فتوادهنده که باید به کار خویش افتخار کند در میان نیامده است؟


 


اگر هژیر را، آن گونه که اینک می گویند، به فتوای مجتهدان و به این بهانه کشته اند که بهایی بوده و یا به این بهانه که اسناد ارتداد و رویگردان شدنش از اسلام و ایمانش به مسیحیت در کلیسای ارامنه پیدا شده و یا به این بهانه که «مال، جان، ایمان و عفت مسلمین را را در معرض خطر جدی قرارداده»، پس مهدورالدم و واجب القتل بوده، پس چرا اینک که بیش از بیست و پنج سال از چیرگی اندیشه حکومت اسلامی نواب می گذرد، کسی با افتخار فریاد برنمی آورد که «مَنـَم آن که فتوای کشتن این مرتد را صادر کردم!»؟  راستی این است که انگیزه ترور هژیر از جایی دیگر است.


 


حسین امامی در اولین جلسه بازپرسی گفته که «برمن مسلم شد وجود هژیر برای مملکت ضرر دارد!» هژیر دراین روزگار که وزیر دربارمی بوده، کار او چه پی آمد سهمناکی داشته که کار دیگر دولتیان، از جمله ساعد نخست وزیر و وزیرانش، که بسیاری از ایشان، همان وزیران هژیر می بودند، نمی داشته است؟ اگر هژیر را به این بهانه که به بیگانگان وابسته بوده، کشتند، چرا چنین برنامه ای در روزگار نخست وزیری او انجام نیافت؟ شگفت این است از آبان ۱۳۲٧، پس از برکناری هژیر، تا اول فروردین ۱۳۲٩، ساعد مراغه ای نخست وزیر بود و در این دوران است که ترور نافرجام شاه، تشکیل مجلس مؤسسان و انتخابات جنجالی دوره شانزدهم، روی داد!  بیشترین افزایش در قدرت دربار نیز در این روزگار بود و نه در دوران نخست وزیری هژیر! 


 


راستی این است که کشندگان هژیر در این سودا بودند که با این گونه کارها، از یک سو روند مدنی مبارزه مسالمت آمیز و قانونی را دیگرگون کنند و از دیگر سو رهبری سیاسی را سرقت کنند. در پس پرده نیز قره نوکران بریتانیا امیدوار بودند که کشتن هژیر، شاه و نظامیان را در سرکوب مردم استوار کند. اگر استواری رهبران جامعه مدنی و پای فشاری آنان در مبارزه برپایه قانون نبود، چه بسا که قاتلین هژیر پس از برپایی حکومت نظامی به دنبال این رویداد، به آرزوی خویش می رسیدند. از شگفتی های روزگار نیز این است که به رغم اینکه همه می دانستند که حسین امامی از رهبران فدائیان و یار نزدیک نواب صفوی بود، یک تن از فدائیان اسلام در میان دستگیرشدگان روزهای نخستین پس ترور هژیر و برپایی حکومت نظامی نبود!


 


رودر رویی بعدی نیز در ماجرای بازگرداندن جنازه رضاشاه به ایران و آوردن این جنازه به حرم قم به سال ۱۳۲٩ روی داد. همه اسناد موجود نشان می دهند که بروجردی و دیگر مجتهدین قم، واکنشی دربرابر آوردن جنازه رضاشاه به ایران و دفن او در شهرری نداشته اند. حتی، عبد خدایی هم می گوید که پاسخ دفتر بروجردی به نامه فداییان اسلام در این باره، این بوده که «حضرت آیت الله از چنین کارهایی خوششان نمی آید.»  پیش از این رویداد، هم پیمانان نواب صفوی و کسانی چون عبدالحسین واحدی (نفر دوم فداییان) و شیخ فضل الله محلاتی (نماینده امام در سپاه پاسداران در دوران جنگ ایران و عراق، که در آن هنگام طلبه ای بیست و یک ساله در قم بود)، با پشتیبانی سید هاشم حسینی (که بعدها علیه نواب اعلامیه داد و اورا مرتد خواند)، مدرسه فیضیه و صحن حرم قم را کانون سخنرانی های روزانه و پخش اعلامیه کرده و این کارهایشان بارها خشم بروجردی و مدرسین حوزه را برانگیخته بود. محمد واعظ زاده خراسانی که از روحانیون برجسته مشهد و سپس قم در آن سال ها بوده، از بروجردی نقل می کند که در یکی از کلاس هایش که واعظ زاده درآن حاضر بوده، درباره فدائیان اسلام گفته است که «اینان با این موقعیت و وضع مرجعیت من مخالفند. کسانی که از این گروه حمایت می کنند انسان در عدالت و انسانیت آن ها شک می کند.» ١٩ سرانجام آيت‌الله بروجردی در دهم خرداد در سر درس، آنها را «طلاب علوم دينی مردود اعلام كرد كه به وظايف روحانی خود آشنا نيستند.»۲۰  بروجردی از جمله در کلاس درس گفته بود که «این ها که چنین می کنند، با حوزه مخالفند، بامن مخالفند. می خواهند کاری کنند که درحوزه بسته شود تا نتوانیم به کلاس و درسمان بپردازیم.»۲۱ نواب در پاسخ به او پیغام داده بود که «غیرت را از مرحوم قمی یادبگیر!»


 


در چهاردهم خرداد، پس از نماز آیت الله خوانساری و پخش اعلامیه در انتقاد از بروجردی از سوی فداییان اسلام، کار قم با ایشان یکسره شد. سید مرتضی مبرقعی که از نزدیکان بروجردی بوده در این باره می گوید که: «در زمان زعامت آیت الله بروجردی، طرفداران نواب در قم خیلی شلوغ کردند. در مدرسه فیضیه به ایراد سخنرانی پرداختند. در این سخنرانی ها چه بسا از مرجعیت و و زعامت آن روز حوزه انتـقاد می شد و این امر موجب تضعیف نهاد مرجعیت می گردید. آیت الله بروجردی با آنان مدارا کرد امّا سودی نبخشید. این امر باعث شد که برخی از افراد، مانند شیخ علی لر که خیلی قلدر بود، به جان طرفداران نواب بیافتند و آنان را از فیضیه بیرون کنند و نگذارند به ایراد سخنرانی بپردازند.»۲۲ پیرامونیان نواب از جمله واحدی و حسینی یادشده با چوب و چماق مجروح و متواری شدند و بازگشت ایشان به مدرسه فیضیه ممنوع شد و بروجردی شهريه‌ طلاب پيرو نواب صفوی را قطع کرد. فضل الله محلاتی که خود از یاران نواب صفوی بوده و در این ماجرا حضور داشته و دستکم هفت تن دیگر از مجتهدین امروزین حوزه قم به این رویدادها اشاره می کنند. آیت الله منتظری نیز در خاطرات خود به این رودر رویی های میان فداییان اسلام و طلاب و مقلدین بروجردی پرداخته است. 


 


پس از زدوخورد آشکار میان هواداران بروجردی با فدائیان اسلام و انتشار اعلامیه ایشان علیه بروجردی، خوانساری نیز راه کژدار و مریز را کنار نهاد و رابطه محدود خودرا با ایشان برید و از پیرامون کاشانی نیز کناره گرفت. صدرالدین صدر، مجتهد دیگر قم که تا پیش از مرجعیت بروجردی یکی از رهبران سه گانه دینی ایران بود و رابطه دوستانه خویش را با دربار از همان هنگام زعامت حائری حفظ کرده بود، با تندروی مخالف بود و بارها فدائیان را نصیحت کرده بود که «تندروی نکنید، با ملایمت رفتار کنید.» هرچند فرزندش آقا موسی صدر گاه پنهانی از ایشان حمایت می کرد. روحانی برجسته دیگر قم، بهجت گیلانی «مطلقا در این کارها دخالت نمی کرد. جز درس و بحث و نانی که به حوزه می داد، کار دیگری انجام نمی داد»، به طور کلی فضای رهبری حوزه قم با آنها و کاشانی مخالف بود.۲۳ نجف نیز همچنان بر روال رفتاری پیش می رفت که اصفهانی بنا نهاده بود.


 


از این سوی به پیش، آخرین بندهای مناسبات میان کاشانی با مراجع بریده شد. از یک سو«بیت و تشکیلات مرحوم آیت الله کاشانی با مرحوم آیت الله بروجردی شدیداً مخالف بودند»۲۴ و از دیگر سو بروجردی نیز به هیچ رو تن به دیدار کاشانی نمی داد. خمینی نیز به دلیل پشتیبانی اش از فداییان اسلام، مورد بی مهری بروجردی واقع شد. یگانه دیدار ایشان، پس از دستگیری نواب صفوی و محاکمه او و درخواست پادرمیانی او از بروجردی بود. بروجردی واکنشی به این درخواست نکرد و پس از اعدام نواب صفوی، خمینی دیگر به دیدار بروجردی نرفت. 


 


به هر روی، گام بعدی پیمان فداییان اسلام، کاشانی و پیرامونیان ایشان، کشتن رزم آرا بود. دراین جا نیز دم خروس دست های دیگران از لای قبای نواب و کاشانی آشکاراست. این ترور در روز چهارشنبه  شانزدهم اسفند ۱۳۲٩ صورت گرفت. یعنی در آخرین روزهای پایانی بررسی کمیسیون نفت و در اوج جنب و جوش مردم در کوچه و خیابان. در این جا نیز ترور نخست وزیر در مسجد شاه و آن هم در مراسم ترحیم آیت الله فیض روی داد.


 


کسی را در این باره تردید نیست که کاشانی در این ترور دست داشت و بیشترین بهره کوتاه مدت سیاسی را از این کارنیزهم او برد. اما فرد دیگری که امیدواربود از کشته شدن رزم آرا بهره مند شود، سید ضیاء الدین طباطبایی بود. اسناد وزارت خارجه بریتانیا که در دهه ١٩۸٠ از صورت محرمانه خارج شد، براین گواه اند که با بالاگرفتن جنب و جوش ناسیونیستی و جنبش ملی شدن نفت، دولت بریتانیا در جستجوی یک نخست وزیر نیرومند بود که بتواند در برابر این جنبش ایستادگی کند. رزم آرا با آن چه که درباره درستکاری او و نیزنزدیکی اش با پاره ای از رهبران حزب توده گفته می شد، آن آدم نیرومندی که مورد اعتماد بی قید وشرط بریتانیا باشد، نبود. شاه نیز از هنگام رویداد پانزده بهمن به او بدگمان بود. منوچهر فرمانفرماییان از قول سید جلال الدین تهرانی که از مجتهدین کلاهی ایران و از شمارکسانی بود که شاه به او اعتماد داشت، می نویسد که تهرانی، چند روز پس از بازگشتش از اروپا، کوشید تا رزم آرا را قانع کند که استعفا بدهد.۲٥ کشتن رزم آرا نیز یک روز پس از پاسخ قاطعانه او در ادامه نخست وزیری صورت گرفت!


 


به گفته یکی از وکلای تسخیری نواب صفوی، او در محاکمه اش که اعدام وی را به دنبال داشت، گفته است که «در زمان نخست وزیری رزم آرا، من و سید عبدالحسین واحدی تقاضای ملاقات با شاه را کردیم. در این ملاقات به شاه از فساد موجود در مملکت شکایت کردیم و گفتیم که او خودرا مسلمان می داند، چرا جلوی این همه فساد و هرزه گی هارا نمی گیرد. بعد گفتیم که قصد ما نابودی مصببین فساد است. شاه در جواب، وجود فساد را قبول کرد، اما هم تقصیر هارا متوجه رزم آرا کرد.»۲٦


 


پاره ای از گزارش های وزارت خارجه بریتانیا و یادداشت های لوئیس دریفوس، یکی از مقامات بلندپایه آمریکا درایران به هنگام اشغلال متفقین، این گمان مورخ الدوله سپهر را که رزم آرا، بیش ازهمه با آمریکا و سیاست آن دولت در ایران نزدیکی داشته، تاحدودی تأیید می کند. دردوران ریاست رزم آرا برستاد ارتش، بیشتر مشاوران خارجی ارتش ایران از ایالات متحده بودند و از جمله، آقای نورمن شوارتسکف، که پدرش، سالیانی پس ازآن، نقشی مهم در سقوط دولت مصدق ایفا کرد، و خود او نیز بعدها، فرمانده نیروهای آمریکا در نخستین رویارویی ایالات متحده با دولت صدام بود، پس از ریاست پلیس ایالتی نیوجرسی در آغاز دهه ۱٩۴۰، چند سالی را در مقام مشاور پلیس و دژبانی ارتش،  درایران به سر برد و با رزم آرا دوستی داشت.


 


آن آدم نیرومندی که بریتانیا جستجو می کرد، سید ضیاء بود که از همان هنگام بازگشتنش در سودای نخست وزیری بود. اسناد براین گواهند که پس از ترور رزم آرا، در دوران نخست وزیری زودگذرعلاء، بریتانیا به فشار خود بر شاه برای نخست وزیری سید ضیاء، به عنوان «یگانه مرد نیرومندی که می تواند در برابر اقدام غیرقانونی مجلس در مورد نفت» ایستادگی کند، افزود. مصدق در خاطرات خود، انگیزه خویش را به اعلام تمایل برای نخست وزیری، از جمله برهم زدن همین نقشه سید ضیاء می شمارد: «علت استعفای نخست وزیر [علاء] را که از بعضی نمایندگان سؤال کردم، یکی از دوستان گفت حضرات، که مقصود انگلیسیها بود، چنین تصور کرده اند که از این نخست وزیر و امثال او کاری ساخته نیست و می خواهند آقای سید ضیاء الدین طباطبایی را که هم اکنون به حضور شاهنشاه رفته و به انتظار رای تمایل [مجلس] در آن جا نشسته است، وارد کارکنند.»۲٧ هم خاطرات مصدق و هم نوشته ها و یادمانده های بیش از نه نفر از شرکت کنندگان دررویدادهای سیاسی آن روزها و هم نامه ها و گزارش های سفارت خانه های خارجی درایران که اینک علنی شده اند، گواه براین اند که «اکثریت نمایندگان این طور تصور می نمودند که تصدی آقای سید ضیاء الدین سبب خواهد شد که همان بگیر و ببند کودتای سال ۱۲٩٩ تجدید شود، نه جرأت می کردند از شخص دیگری برای تصدی این مقام اسم ببرند و نه مقتضیات روز [جنبش گسترده مردم]  اجازه می داد که به کاندیدای سیاست بیگانه رای بدهند.»۲۸ شاه نیز ازاین بیمناک بود که نخست وزیری سید ضیاء و آغاز بگیر وببندها، با پادشاهی او همان کند که کودتای۱۲٩٩ با پادشاهی احمدشاه کرد. پیشنهاد نخست وزیری مصدق را نیز، جمال امامی، فرزند امام جمعه خویی که رضاشاه، تاج پادشاهی را از دست او گرفت و بر سر خویش نهاد، و نزدیک ترین وکیل مجلس به دربار بود، داد!


 


پس این دعوی هواداران امروزین فداییان اسلام و بازنویسان تاریخ که ترور رزم آرا، در راستای یاری به جنبش ملی و برگزیدن مصدق به نخست وزیری بوده، یک جعل تاریخی است. ترور رزم آرا، بخشی از یک برنامه گسترده بود که می رفت تا راه را برای نخست وزیری سید ضیاء الدین طباطبایی و چیرگی سیاست بریتانیا، پایان دادن به جنبش ملی شدن صنعت نفت و برچیده شدن آخرین نشانه های آزادی را درایران هموار کند. سید، در جستجوی سوم اسفندی دیگر بود و «عموزاده ها»، دانسته یا نادانسته، ابزار پیشبر این سودا بودند. در این جا نیز، فداییان اسلام، ابزار سودای دیگران شدند و می رفتند تا روال دگرگونی های شهرندانه را به سود دشمنان دموکراسی، دگرگون سازند. اگرتردید شاه در انحلال مجلس که سید ضیاء به او توصیه می کرد، از یکسو، و شگرد پارلمانتاریستی دکتر مصدق در خصوصی کردن جلسه مجلس و تقاضای رأی محرمانه نمی بود، چه بسا که در اردیبهشت ماه ۱۳۳۰، به جای مصدق، سید ضیاء به نخست وزیری برگزیده می شد.  


 


ترور رزم آرا و رفتار جامعه مدنی ایران در واکنش به آن و رویدادهایی که به آزادی قاتل او انجامید، از یک سو نشان داد که کسانی بیش از فدائیان اسلام و کاشانی در کشتن او دست داشته و از آن بهره مند شده اند و دراین کارزار خلیل تهماسبی و فدائیان اسلام، بازیچه ای برای انگیزه های بسی بزرگتر دیگران بوده اند. توجیه سیاسی کاشانی و فداییان اسلام در کشتن رزم آرا این بود که رزم آرا در سودای کودتا در ایران بوده است. چرا او این سودارا در هشت ماه و اندی که نخست وزیر ایران بود، انجام نداد؟ در آن سال ها، هشت ماه نخست وزیری، یک عمر به شمار می آمد.   


 


سوی دیگر این رویداد، خاموشی پاسداران قانون گرایی و سکولاریسم دربرابر این رویداد بود. اگرچه این گفته نواب صفوی در دادگاه نظامی در سال ۱۳۳۴ که «جبهه ملی فتوای سیاسی ترور رزم آرا را داد» درست نیست، اما خاموشی رهبران جبهه ملی در واکنش به این رویداد یکی از بزرگترین خطاهای سیاسی ایشان بود. محمد نریمان نیز از سکوت فراتر رفت و در نطق پیش از دستور، کشندگان رزم آرا را ستود و گفت که هرکس که اورا کشته، فرزند میهن است!


 


جامعه روشنفکری ایران در برابر کشتن کسروی به بهانه مذهبی سکوت کرد و تاوان آن را نیز پرداخت. این بار آن گروهی از سیاست مدارانی که خویشتن را وارثین دستاورد های انقلاب مشروطه و پاسداران قانون اساسی و نگهبانان قانون می دانستند، به بهانه های سیاسی، دربرابر چنین رفتار غیر مدنی خاموشی گزیدند. اما این خاموشی، زودگذر بود. گرفتاری فداییان اسلام با دولت مصدق، فراتر از این بود. راستی این است که فداییان اسلام که نام و نشان تاریخی خودرا از دشمنی با نوآوری دینی، کشتن یک پژوهشگر و ستیز با هرآنچه که بویی از تجدد و مدرنیته می داد، آغاز کرده بودند و براین روال، به مبارزه با بی عفتی زنان بی حجاب برخاستند، و با آموزش دختران در دبستان های مدرن مخالف بودند، نمی توانستند با دولتی که بوی سکولاریسم و قانون گرایی از هر گوشه آن به مشام دشمنان مدرنیته می رسید، آشتی کنند. سودای ایشان، مقولات سکولاریستی و مدرنی چونان دموکراسی، آزادی و حاکمیت ملی نبود. آن ها سودای حکومتی را داشتند که شریعت را بر همه حوزه های زندگی سیاسی و اجتماعی ایران چیره گرداند. درآن گیرودار مبارزه با بریتانیا که بیم دخالت نظامی آن کشور در ایران می رفت، نواب صفوی در سودای دیگری بود. عراقی می گوید که در همان نخستین روزهای نخست وزیری مصدق، پیشنهاد های نواب را «بردم برای مصدق، چهار ماده داشت: نماز جماعت در ادارات و وزارتخانه ها اجباری باشد؛ حجاب در سرتاسر کشور اجباری باشد؛ مشروبات الکلی ممنوع بشود و کارمندان زن از ادارات اخراج بشوند.»۲٩ ناگفته پیداست که پاسخ مصدق به ایشان چه بوده است.


 


در ماه های آغازین نخست وزیری مصدق، نواب صفوی و گروهی از یارانش دستگیر شدند. فداییان، این دستگیری را اعلام جنگ «دولت بی دین مصدق» به خویشتن دانستند و تاوان این دستگیری را هم شادروان فاطمی پرداخت. غلامحسین واحدی که اینک در غیاب نواب، رهبری فدائیان را در دست داشت با صلاح دید یکی از نزدیکان سید ضیاء الدین طباطبایی،  محمد مهدی عبد خدایی را که در آن هنگام چهارده یا پانزده ساله بود، به کشتن فاطمی گمارد. به گفته فلسفی، شش روز پیش از ترور نافرجام فاطمی، واحدی از راه تلفن با او تماس گرفت و از او خواست که ملاقاتی را با فاطمی در دفتر او ترتیب دهد. فلسفی، به نصرت الله امینی که در این هنگام در منزل فلسفی بود، گفت که «من این کار را نخواهم کرد چرا که ایشان چه بسا قصد جان فاطمی را دارند و می خواهند مرا نیز درگیر سازند.»


 


فاطمی در روز بیست و پنجم بهمن ۱۳۳۰، چند روز پس از انتخابش به نمایندگی مجلس هفدهم از تهران، بر گور محمد مسعود تیر خورد. اگرچه کشته نشد، اما تا پایان زندگی کوتاهش، از زخم این ترور نافرجام در رنج بود. این گفته فاطمی در حالی که بر زمین افتاده بود که «دیدید که انگلیسی ها بالاخره مرا کشتند...»، چندان هم دور از حقیقت نبود. به گفته مهدی عراقی هفت تیر را ابراهیم صرافان که از وابستگان به سید ضیاء  و از اعضای پیشین حزب رعد بود و «روی واحدی نفوذ داشت»، دراختیار فداییان گذاشت. این ابراهیم صرافان، از دیر باز با نواب صفوی پیوند داشته است. به گفته همسر نواب، او پس از آزادیش در دوره نخست وزیری چند روزه قوام السلطنه در تیرماه ۱۳۳۱، «به منزل آقای صرافان در سرچشمه رفتند. آن جارا برای آزادی آقای نواب، آذین بسته و مفروش کردند.»۳۰ چند ماه پس از بیست و هشتم مرداد نیز این حاج ابراهیم صرافان، در سفر نواب صفوی برای شرکت در «مؤتمراسلامی» در اردن، دستکم تا بغداد با او همراه بود.


 


اما پیوند پنهانی فداییان اسلام با سید ضیاء از این ها گسترده تر بود. عراقی، به طاهر احمدزاده، گفته که «موقعی که مرحوم نواب در زندان بود، ما اطلاع پیداکردیم که یکی از اطرافیان بالا مقام و بسیار نزدیک نواب به خانه سید ضیاء رفت و آمد دارد.»۳۱ و سپس اضافه می کند که پس از پی گیری ها بسیار، آن فرد بالا مقام، می گوید که «من از سابق با ایشان بودم و دوستی دارم.» عراقی نمی گوید که این «فرد بالا مقام»، همان غلامحسین واحدی، نفر دوم فداییان اسلام بود که به قول خودش، ازدیرباز با سید ضیاء دوستی و «یک رفت و آمد عادی!» داشته است. عراقی، تلویحاً می گوید که انگیزه استعفای او و جمعی دیگر را از فداییان اسلام، همین کشف رابطه رهبران گروه با سید ضیاء بود.۳۲ این نیز پرسیدنی است که اگرآشنایی های پیشینی وجود نمی داشته، چرا خانم احتشام رضوی، پس از دستگیری و محاکمه همسرش، نواب، برای آزادی او به ملاقات سیدضیاء می رود که هیچ مقام رسمی نداشته است؟۳۳ این روابط محرمانه و گاه نه چندان محرمانه میان رهبران فداییان اسلام و پیرامونیان کاشانی با سید ضیاء و نزدیکانش، از همان آغاز کوشش های ایشان وجود می داشت. سپرده دوازده هزارتومانی برای آزادی نواب صفوی از زندان را هم پس از درگیری نخستش با کسروی در اریبهشت ۱۳۲۴، بازرگانی به نام اسکویی داد که از دوستان رشیدیان و سید ضیاء بود.


 


این آقای محمد مهدی عبد خدایی، پسرمعمی به نام شیخ غلامحسین تبریزی است که در بخش پیشین این نوشتار گفتم که نواب صفوی پس از کشته شدن کسروی، پیش از بازگشتنش به نجف چند روزی را در خانه او در مشهد پنهان یا مهمان بوده است. شیخ غلامحسین تبریزی، پس از دستگیری فرزندش، دست به دامان فاطمی شد و در عریضه ای نوشت: «حضرت آقاى دكتر فاطمى شفاءالله عاجلاً و كاملاً بابى آبائك طيبين سلام الله اجمعين. به جده ات زهرا قسم از آن وقتى كه اين سانحه ناگوار به وقوع پيوسته اين كمترين در حرم مطهرشفاى آن عنصر پاك را مسئلت مى نمايم... بنده، هم از محمد مهدى و هم از كردار ناشايست او بيزارم.»۳۴ وى همچنين در بخشی از نامه اش، پس از درخواست عفو پسرش، می گوید که محمد مهدی تا کلاس چهارم دبستان بیشتر درس نخوانده و گول دیگران را خورده و «چه خوب است كه محركان اين بچه نادان معلوم شود، آنها را به سزاى اعمالشان برسانند.» البته آن درس ناخوانده دیروز، اینک در مقام منیع «استاد و پژوهشگر تاریخ اسلام»، به خدمت مشغول است. نه تنها نادم از کار خویش نیست، که با افتخار از آن یاد می کند و البته می گوید که «سندی‌ در موزه‌ وزارت‌ خارجه‌ موجود است‌ كه‌ همان‌ كيف‌ آقای‌ فاطمی است‌ كه‌ هنگام‌ ترور در دست‌ داشت‌ و نشان‌ می ‌دهد كه‌ گلوله‌ از كيف‌ عبور كرده‌ ولی از آن‌ طرف‌ بيرون‌ نيامده‌ يعنی‌ خود گلوله‌ داخل‌ كيف‌ مانده‌ است‌. به‌ اين‌ دليل‌ بعضی(؟)‌ معتقدند كه‌ اصلا دكتر فاطمی‌ تير نخورده‌ بود و با تمارض‌ به‌ بيمارستان‌ رفته‌ است‌!»۳٥ عراقی که در هنگام ترورنافرجام کاشانی در حبس انضباطی سه ماهه بوده، می گوید که «من آن جا بودم که خبر ترور دکترفاطمی را از بی بی سی شنیدم و خیلی خوشحال شدم که دوستان ما چنین کردند.»٣٦ همین جا بیافزایم که بی بی سی با چنان شتاب و شادمانی این خبر را پخش کرده بود که از پی آمد نافرجام ترور خبرنداده بود و گمان گوینده، این بود که فاطمی را کشته اند.


 


به پیشنهاد شمس قنات آبادی در شانزدهم مرداد سال۱۳۳۱، طرح یک ماده ای به قید سه فوریت به تصویب مجلس رسید که «چون خیانت حاج علی رزم آرا و حمایت او از اجانب بر ملت ایران ثابت است، بر فرض آن که قاتل او استاد خلیل تهماسبی باشد از نظر ملت بیگناه و تبرئه شده» می باشد. اما دریغا که چنین کاری نه تنها با اعتراض نمایندگان هوادار جبهه ملی روبرو نشد، بلکه حسیبی، شایگان، زیرک زاده، سنجابی و نریمان نیز زیر این لایحه را امضا کردند. این قانون را شاه بی درنگ، سه روز پس از تصویب، توشیح کرد! روشن است که نه رهبران جبهه ملی و نه شاه، در پی آمد رویدادهای سی تیر، نه تنها آمادگی جبهه گیری آشکار دربرابر نیروهای تندروی مذهبی را نداشتند، بلکه هریک به انگیزه ای در سودای جلب ایشان بودند. استاد خلیل هم از زندان یک سر به دیدن مرشد خویش کاشانی رفت. آن عکس تاریخی که کاشانی دست بر سر او نهاده و گفته که «بیسوات، خیلی مردی»، از هزار نوشته گویا تراست. کاشانی، روز پس از آن، برای بهره برداری سیاسی، خلیل تهماسبی را به خانه مصدق فرستاد. و این جا است که تفاوت رفتار او با دیگر کوشندگان سیاسی هم پیمانش آشکار می گردد. نصرت الله خازنی که در آن هنگام رئیس دفتر مصدق بود، در باره آمدن خلیل تهماسبی به همراه دو نفر ناشناس به خانه مصدق می گوید که «به داورپناه [افسر نگهبان] گفتم فوری ردشان کند که بروند. بعد به دکترمصدق جریان را گفتم. ایشان گفت "بسیارکار خوبی کردید. من که اهل ترور نیستم، آدم کش نیستم." و از این که آقای کاشانی آن ها را فرستاده بود، عصبانی شد.»٣٧


 


شمس قنات آبادی در خاطرات خویش گفته که انگیزه اش از ارائه این لایحه، پایان دادن به درگیری میان فدائیان اسلام و کاشانی بوده که در آن ماه ها سخت بالاگرفته بود. آزادی خلیل تهماسبی، به ترمیم مناسبات میان کاشانی و فداییان یاری رسانید و سرانجام نیز با بریدن کامل کاشانی و بقایی از مصدق، مناسبات فداییان اسلام و کاشانی، رو بهبودی نهاد. اما دشمنی ایشان با مصدق افزایش یافت. پیش از آن، فداییان اسلام با انتشار اعلامیه ای در اسفند ۱۳۳۰، دولت مصدق را «حکومت جنایتکار مزدور اجنبی» خوانده بودند. واحدی و همفکرانش، در راستای درگیری با دولت مصدق، گروهی را بنام «جمعیت پلیس های مخفی اسلام» به راه انداختند که کار اصلی آن، ایجاد آشوب و حمله به مغازه ها، زیر عنوان مبارزه با فحشا، بی حجابی و مشروبات الکلی بود.۳۸


 


 توجیه گزینش چنین ارزیابی از دولت مصدق تنها در این نبود که نواب صفوی در زندان به سر می برد. بزرگترین خیانت اوار دردگاه ایشان، این بود که بنای نزدیکی با ایالات متحده را گذارده بود! در جای دیگرهم، مصدق را به همکاری با شوروی و گسترش کمونیسم متهم ساختند. نواب صفوی با واسطه مأمور شهربانی، از زندان به کاشانی پیغام فرستاد که ماندن او در زندان به نفع حزب توده است و به حائری زاده پیغام داد که  «دکتر مصدق با نادیده گرفتن قوانین اسلامی، به توده ای ها قدرت داده است. و فعلا خطر کمونیسم کشور مارا تهدید می کند.» حائری زاده هم در پاسخ گفت که «کاشانی، هیچ گونه تقصیری ندارد، آقای مصدق، با فکر خود و بدون مشورت با دیگران کار می کند و علت پیشرفت توده ای ها نیز سیاست غلط دولت می باشد.»۳٩ به ابتکار واحدی، شمس قنات آبادی و مظفر بقایی، «کمیته اجرا و مجازات» از اعضای فداییان اسلام و حزب زحمتکشان مظفر بقایی شکل گرفت که حائری زاده نیز در این کار شرکت داشت. خود نواب صفوی می گوید که این کمیته به دستور او و برای رودررویی با جراید هوادار دولت تشکیل شد.۴۰


 


کینه و دشمنی فداییان اسلام با دولت مصدق تا به جایی بود که سرمقاله های روزنامه نبرد ملت، ارگان ایشان که به سردبیری آقای عبدالله کرباسچیان منتشر می شد، در همان روزهای نخست پس از بیست و هشتم مرداد، از «حکومت انقلابی و قانونی سرلشگر زاهدی» خواست که «دادگاه صحرایی» تشکیل دهد و «کمترین ارفاقی به جاسوسان و جنایتکاران» دولت مصدق ننماید.


 


راستی این است که در چالش سیاسی میان دربار، حزب توده، جبهه ملی و دیگر دسته بندی های جامعه شهروند ایران، هریک از این گروه ها کوشیدند تا به فراخور خویش، بخشی از رهبران و نیروهای مذهبی را به این انگیزه که ایشان نفوذی در میان مردم دارند، به سوی خویش کشند. همین کارها، نفوذ و اعتبار آن رهبران و گروه های مذهبی را در میان مردم افزایش داد و به اعتبار ایشان افزود. چه بسا که همراهی برخی از رهبران جبهه ملی با لایحه آزادی خلیل تهماسبی، واکنش ایشان به فضای بیم و امید پس از رویدادهای خونین سی تیر باشد و یا چه بسا که ایشان ترور نافرجام فاطمی را در اسفند سال پیش، هشداری به خویش می دانستند. شاید هم می اندیشیدند که با  آزادی خلیل تهماسبی، امتیازی به نیروهای سیاسی مذهبی می دهند تا مثلا کارهای کسانی چون بهبهانی و امام جمعه را به سود دربار خنثی کنند و توازن سیاسی را به سود خویش گردانند. انگیزه، هرچه باشد، چنین کاری قابل توجیه نیست.


 


پیوند نا استوار کسانی چون کاشانی با جنبش ناسیونالیستی ایران در آن روزگار و رهبر آن جنبش، نمی توانست دوام یابد. پذیرش این واقعیت که یک رهبر غیرمذهبی درس خوانده در سوئیس، سیاسی ترین روحانی ایران را زیر سایه محبوبیت خویش قرار داد و سدها هزارمردم را در یک چالش شهروندانه به پشتیبانی از آرمان های خویش، بدون فتوای مذهبی به خیابان کشانید، برای کاشانی قابل پذیرش نبود. کاشانی، اگر چه یک فرصت طلب سیاسی بود، اما پایگاه فکری و عملی اش در میان نیروهای سنتی جامعه بود. درپایان کارهم، آن فتوای بی اثرش در برابر رفراندم مصدق که در پیوند با فداییان اسلام صادر شد، نشان داد، که در ستیز میان ملی گرایی سکولار با بنیادگرایی مذهبی، جامعه ایران همچنان پذیرای امکان نخست بود و چالش شهروندی را بر هیاهو ورفتار گاه جنایتکارانه ای که در لفافه های مذهبی پیچیده بود، ترجیح می داد.


 


پیوند فداییان اسلام هم با کاشانی، در این راستا بود و برای پیشبرد سوداهای واپسگرایانه شان. نقد ایشان هم به کاشانی این بود که در سودای سیاست، اصل را که همان حکومت دینی است، فراموش کرده است. «شهید نواب در جایی به آیت الله کاشانی گفته بود که این چه مملکتی است که در آن تعداد شراب فروشی ها از تعداد نانوایی‌ها بیشتر است ولی آیت الله کاشانی گفته بود که موضوع مهم ما در حال حاضر نفت است. نواب هم که تمام هدفش، برای احکام اسلام بود در مصاحبه ای که با مجله ترقی انجام داد آیت الله کاشانی و مصدق را به محاکمه اخلاقی تهدید کرد و بعد فداییان در اطلاعیه ای اعلام کردند که اینها به قیمت خون فرزندان اسلام به اینجا رسیده اند و حالا تیشه گرفته اند و به ریشه اسلام می زنند.»۴۱


 


اما درست این است که این تروریسم سیاسی فداییان اسلام و دیگران بود که تیشه به ریشه فرایند شهروندانه درایران میزد و هر آن چه را که چالش مدنی رِشته بود، پنبه می کرد. ترورمحمد مسعود، بیم و هراس در دل  روزنامه نویسان افکند. ترور نافرجام شاه، به غیرقانونی شدن حزب توده و بگیر وببند های گسترده انجامید ودست شاه را درفراخواندن مجلس مؤسسان و افزایش قدرت قانونی خویش، توانا کرد. ترور هژیر، حکومت نظامی را به دنبال داشت وهرآینه واکنش مداراگرانه و مدنی رهبران سیاسی نبود، می توانست پی آمدهایی بسی ماندگارترداشته باشد.


 


راستی این است نیروهای سکولار ایران در برابر رفتارضد مدنی هم اندیشان نواب صفوی و دیگر افراطی گرایان مذهبی یا سکوت کردند و یا به آن بهایی ندادند و یا پی آمدهای رفتار ضد مدنی آن گروه ها را به انگیزه سیاسی، کوچک شمردند. نه کوشندگان آن دوره و نه شرکت کنندگان در چالش سیاسی سال های پس ازآن، چه آنان که در فرمانروایی بودند و چه آن ها که در برابرایشان، به خطر چیرگی اندیشه های دینی بر حوزه سیاست و دیوانسالاری و کم رنگ کردن فاصله میان دین و دولت نیاندیشند، پی آمد دخالت علما را در سیاست ناچیز انگاشتند و ازاین هم فراتر، پیشرو بودن مجتهدان و فقها را با عیار شرکت ایشان در سیاست عیار زدند.


 


تا آن جا که به جایگاه فداییان اسلام در دوره زندگی دهساله ایشان مربوط می شود، باید گفت که فداییان اسلام در بهتری حالت، ترکیبی از گروهی طلاب جوان آرمانگرا و جانبار و گروهی اوباش بودند که نه پایه در میان مردم داشتند و نه اعتباری در حوزه های دینی و در نهایت نیز ابزار پیشبرد سوداهای سیاسی دیگران شدند. اسناد و یادمانده ها از آن روزگار نیز براین گواه است که از همان آغاز با سید ضیاء الدین طباطبایی و پیرامونیانش پیوند داشته اند. پس از آن همه جارو جنجال و ترور نیز پس از رویداد نهم اسفند ۱۳۳۱ و سپس بیست و هشتم مرداد ۱۳۳۲، با فروکش جنبش سیاسی، اینان کاربرد مصرفی خویش را نیز از دست دادند و به کنار نهاده شدند و دیگر نشانی از آن جاروجنجال انقلابی شان نبود. تا آن جا که نواب صفوی، خودرا کاندیدای زود گذر نمایندگی مجلس دوره هژدهم از قم کرد. 


 


نواب صفوی و یارانش، با گروهی اندک، به ستیز با ارزش های شهروندانه ای پرداختند که یادگارهای جنبش تجدد وانقلاب مشروطه و حاصل بنای دولت مدرن در ایران بودند، و در پایان، ابزار دستیابی به سوداهای سیاسی دیگران شدند. ماندگاری آن اندیشه ها نیز در نه در توانایی بازگو کنندگان آن، که در ناتوانی جامعه سکولار ایران در رودر رویی و ایستادگی در برابر آن خام اندیشی ها و رفتارضد مدنی بود. از پیوند های سیاسی شان چون بگذریم، فداییان اسلام در راستای اندیشه، کاری را دنبال می کردند که بیست و اندی سال پس از اعدام نواب صفوی، بر بام مدرسه رفاه و در تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی و لایحه قصاص و پوشاندن زنان ایران درحجاب و چیرگی فقها و بنیادکرایان دینی بر زندگی مردم، دیگران به انجام رساندند. پی آمد این بود که چون جامعه شهروند به ستیز با این گونه اندیشه و رفتارها برنخاست، آن اندیشه ها نیرو گرفت و سرانجام به طغیان جهل در برابر شهروندیگری انجامید و شریعت را بر تجدد چیره ساخت و دیوار میان دین و دولت را فروریخت. هم ارزش ها و ساختار های شهروندی گری آسیب دید و هم دین دراین راستا زیان یافت.


 


محمد امینی


سه شنبه، دوم اسفند ۱۳۸۴


m.amini@cox.net


 


---------------------------------------------------------


۱. مصاحبه مجله حوزه با آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی، چشم و چراغ روحانیت، ص ۴٥، قم۱۳٧٩


۲. مصاحبه مجله حوزه با آیت الله سید مرتضی مرقعی، چشم و چراغ روحانیت، ص ٧٧


۳. مصاحبه مجله حوزه با آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی، چشم و چراغ روحانیت، ص ۴۲


۴. ناگفته ها ، خاطرات حاج مهدی عراقی، ص ۲٦، تهران، ۱۳٧٠


٥. شعبان جعفری، به کوشش هما سرشار، ص٥ ۱٧


٦. اسناد کارهای شعبان جعفری در لاهیجان و تهران در آن روزها در گزارش های دژبانی ارتش و شهربانی موجود است. پاره ای از این اسناد را سید عباس فاطمی در کتاب «شعبان جعفری در آیینه اسناد»، تهران، ۱۳۸٠، منتشر کرده است. تاریخ نویس محترم، البته آن چه را که به مناسبات شعبان جعفری با کاشانی، فداییان اسلام و حزب زحمتکشان مظفر بقایی است، به ضرورت روزگار حذف کرده است.


٧.  شعبان جعفری، به کوشش هما سرشار، ص ٧۸


۸. گفتگوی آیت الله مبرقعی در کتاب «تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی، تاریخ حوزه علمیه قم»، به کوشش غلامرضا  کرباسچی، ص ۳۱٩، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸٠


٩. تاریخ شفاهی کانون نشر حقایق اسلامی، به کوشش پروین معصومی، زیرنویس ص ۱۳٥، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، ۳۸۴


۱۰. بنگرید به خاطرات سلیمان بهبودی که در سال ۱۳٧۲ در تهران چاپ شد.


۱۱. دکتر محمود شروین: دولت مستعجل، ص۲٧، تهران، ۱۳٧۳. دکترمحمود شروین که روزنامه مهر میهن را منتشر می کرد. درباره مناسبات او با شولتسه و مایر، که بلند پایه ترین مأمورین آلمان هیتلری درایران بودند و نیز حبیب الله نوبخت، رهبرحزب کبود، نوشته اند. از نزدیک ترین مشاوران کاشانی بود و او، ریاست شروین را به اداره اوقاف بر مصدق تحمیل کرد. بروجردی تن به دیدار او نداد.


۱۲. تاریخ شفاهی کانون نشر حقایق اسلامی، ص ٥۱، تهران، ۱۳۸۴


۱۳.  مصاحبه مجله حوزه با آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی، چشم و چراغ روحانیت، ص ۴۳


۱۴. گفتگو با حجت الاسلام علی اصغر مروارید  در کتاب «تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی، تاریخ حوزه علمیه قم»، ص ۴۲٩


۱٥. محمود طلوعی، بازیگران عصر پهلوی، ص ٧٨٨، تهران ۱۳٧۲. طلوعی خود شاهد این رویداد بوده است.


۱٦. مصاحبه مجله حوزه با حجت الاسلام سید حسین بدلا، چشم و چراغ روحانیت، ص ۱۰٥


۱٧. کیهان ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸٣، پاورقی؛ و نیز خاطرات سید علی اکبر محتشمی، ص ۴۱، تهران، ۱۳٧٦


۱٨. خاطرات ایرج اسکندری، ص، ۲۲٥


١٩. مصاحبه مجله حوزه باحجت الاسلام محمد واعظ زاده خراسانی، چشم وچراغ روحانیت، ص ۲۳٩


۲۰. سيد محمدحسين منظورالاجداد، فصلنامه ۱٥ خردا، شماره ۲، زمستان ۱۳۸٣


۲۱. خاطرات و مبارزات شیخ فض الله محلاتی، ص ۳۱، تهران ۱۳٧٦


۲۲. مصاحبه مجله حوزه با آیت الله سید مرتضی مرقعی، چشم و چراغ روحانیت، ص ٧٩


۲۳. مصاحبه مجله حوزه باحجت الاسلام محمد واعظ زاده خراسانی، چشم و چراغ روحانیت ، ص ۲۴۱


۲۴. مصاحبه مجله حوزه با آیت الله محمد فاضل لنکرانی، چشم وچراغ روحانیت، ص ۱٦۱


۲٥. منوچهر فرمانفرماییان، ملاحظاتی چند در باره نفت... تهران مهرماه ۱۳۳٣ ص ۱٦٦


۲٦. محمد ترکمان، اسرار قتل رزم آرا، ص ۴٨۲، تهران، ۱۳٧۰


۲٧ و ۲٨.  خاطرات و تألمات مصدق، ص ۱٧٧


۲٩.  گفتگوی طاهر احمد زاده با غلامرضا کرباسچی؛ نقل شده در «تاریخ حوزه علمیه قم»، ص ۳۳٩


۳۰.  خاطرات نیره سادات احتشام رضوی، ص٩٧، تهران ۱۳۸٣


۳۱ و ۳۲. گفتگوی طاهر احمد زاده با غلامرضا کرباسچی؛ نقل شده در «تاریخ حوزه علمیه قم»، ص ۴-۳۴۳


۳۳.  خاطرات نیره سادات احتشام رضوی، ص۱۲٦


۳۴. باختر امروز، شماره چهاردهم فروردین۱۳۳۱


٣٥.  گفتگوی مهدی عبد خدایی با نشریه اعتماد، پنج شنبه ٩ مهرماه ۱۳۸٣


٣٦.  گفتگوی طاهر احمد زاده با غلامرضا کرباسچی؛ نقل شده در «تاریخ حوزه علمیه قم»، ص ۳۴۳


٣٧. گفتگوی خازنی با محمود تربتی سنجابی، آمده درکتاب «کودتاسازان»، ص ٨۱


۳۸. آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، کدبازیابی ۲۸٠۸، سند شماره ٥۴


۳٩. آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، کدبازیابی ۲۸٠۸، سند شماره ٩٥ و سندهای شماره ۲/٧٩ و ۳/٧٩


۴۰. آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، کدبازیابی ۲۲- ۱٧/ ۲۸٠۸، اسناد شماره ۱٧ و ٨٨


۴۱.  آفتاب، مصاحبه با آیت الله سید محمد میردامادی، ۲٨ دی ۱۳۸۴


 


بخش یکم


 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: سایت آینده نگر


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ / Tuesday 3rd December 2024

محمد اميني

+ یادداشتی پیرامون «آرزوهای محمدعلی شاهی» محمد امینی

+ آرزوهای محمدعلی شاهی محمد امینی

+ گفتگوی ماندانا زندیان با محمد امینی پیرامون «رستاخیز بزرگ سیاسی و اجتماعی ایران» محمد امینی

+ دوست عزيز محمد امينی :  

+ دشنه سوداگران سیاسی در کف خونریز فداییان اسلام محمد امینی

+ به کجا چنین شتابان؟* محمد امینی

+ شکست نیوکان ها و «چرخش» در سیاست های حزب دموکرات کردستان ایران  محمد امینی

+ فسونی به نبین از راستگویی*  محمد امینی

+ گِلایه ای از آقای کورش زعیم محمد امینی

+ یادداشتی بر سخنرانی آقای علی عمویی محمد امینی

+ پایان یک پندار محمد امینی

+ قلندران سرناتراشیده و تمامیت ارضی ایران! بخش دوم  محمد امینی

+ قلندران سرناتراشیده و تمامیت ارضی ایران!  محمد امینی

+ شرمی از مظلمه خون سیاووش!* محمد امینی

+ آن که ناموخت از گذشت روزگار محمد امینی

+ فداییان اسلام و سودای حکومت اسلامی بخش دوم محمد امینی

+ فداییان اسلام و سودای حکومت اسلامی بخش یکم محمد امینی

+ جایگاه مذهب شیعه در تشکیل دولت ملی محمد امینی

+ بغرنج قومی و ملی درایران از افسانه تا واقعیت محمد امینی

+ بغرنج قومی و ملی درایران از افسانه تا واقعیت (بخش دوم)  محمد امینی

+ بغرنج قومی و ملی درایران از افسانه تا واقعیت محمد امینی

+ بغرنج قومی و ملی درایران از افسانه تا واقعیت محمد امینی

+ سخنی با آقای حجاریان محمد امینی

+ گام هایی سنجیده برای جنبش رفراندم محمد امینی

+ شیـّـادی گیسوان بافته، که من عـَـلـَویـَم  محمد امینی

+ تحریم یا شرکت در انتخابات، مسئله این نیست!  محمد امینی

+ وارونه نویسی تاریخ  محمد امینی



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995